اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
مستان ـ گربه سپید و سیاه ـ با بچه هایش از پله های اتاق
در ضلع جنوبی حیاط پایین آمد و رو به انه کرد و میو میو سر داد.
·
انه غر زد:
·
«هنوز نیامده.
·
برو، یک ساعت دیگر بیا به هنگام شام.»
·
گربه ولی گرسنه بود.
·
به غذا احتیاج داشت.
·
برای اینکه بچه هایش هنوز شیرخواره بودند.
·
پا شدم.
·
خجه پرسید:
·
«کجا می روی، پینوتیو؟»
·
چشمکی زدم تا حالی اش کنم که قصد انجام کار ممنوعی دارم.
·
خجه لبخند زد.
·
از خودم اندکی خوشم آمد.
·
سرم را به زیر انداختم، در نهایت معصومیت از پله ها بالا
رفتم و وارد پستوی خانه در ضلع شمالی حیاط شدم.
·
سنگ بزرگ را از روی در خمره قورمه برداشتم، درش را باز کردم و تکه ای چربی کندم و بیرون آمدم.
·
حیرت زده دیدم که مستان با بچه هایش در پایین پله های منتظرم
هستند.
·
با خود گفتم:
·
«عجب تیزهوش است، این
مستان!»
·
چربی گوشت را گذاشتم روی پله و به نزد خجه برگشتم تا
ببینیم پتزه تینو کسی را پیدا می کند که تکه ای از او باشد.
·
انه بدون اینکه به روی خود آورد، زیر لب زمزمه کرد:
·
«تنش از سنگ است، ولی دلش
نرم است و مملو از مهر نسبت به هر چه که هست.»
·
با خود گفتم:
·
«در این خانه، از بنی آدم
تا بنی گربه، همه علم غیب دارند.
·
به اشارات نظر حل معما همی کنند.»
·
خجه خوشحال بود، ولی اندکی دستپاچه بود.
·
ظاهرا نمی خواست که زمان بی من بگذرد.
·
با تحکم خاصی گفت:
·
«بیا بنشین.
·
وقت تنگ است.»
·
از لحن خودمانی اش لذت بردم.
·
نشستم و با خود اندیشیدم:
·
«چه نعمت بی بدیلی است،
داشتن دوستی از این دست.»
·
«خوب. بگو ببینیم، دیگران
به پتزه تینو چه جوابی می دادند؟»
·
گفتم.
·
«همه بدون استثناء در جوابش
می گفتند:
·
«اگر تکه ای از ما کم بود،
ما دیگر نمی توانستیم، ما باشیم.»
·
خجه از طرز فرمولبندی سخن خویش غافلگیر شده بود.
·
احساس کردم که غرق لذتی غیرقابل تصور است.
·
گاهی حضور حریفی، قوای خفته ای را در اندرون آدم بیدار
می کند و آدمی را به انجام کارهای مادی و فکری عجیبی قادر می سازد.
·
·
به همین دلیل شاعر از زبان عشق می گوید:
من همی کندم،
نه تیشه، کوه را
عشق، شیرین می
کند اندوه را
·
خجه تار تفکراتم را پاره کرد و ادامه داد:
·
«روزی عابدی را در غاری غرق
در اندیشه دید و از او هم پرسید:
·
«من تکه ای از تو نبوده
ام؟»
·
عابد در جوابش گفت:
·
«اگر تکه ای از من کم بود،
چگونه می توانستم در غاری بنشینم، عبادت کنم و مهمتر از آن، بیندیشم؟»
·
پتزه تینو دیگر به تنگ آمده بود.
·
گفت:
·
«اما من باید تکه ای از
چیزی بوده باشم.
·
اینطور نیست؟»
·
عابد اما نه عابدی معمولی، بلکه عابدی اندیشنده بود و گفت:
·
«پس برو جزیرهً وام.»
·
دوستان پتزه تینو برایش قایقی تدارک دیدند و پتزه تینو همان شب به راه افتاد.
·
وقتی خیس و خسته به جزیرهً وام رسید، از حیرت دهنش باز
ماند.
·
جزیره سراسر از سنگ بود.
·
نه درختی در آنجا بود، نه پرنده ای و بدتر از همه نه انسانی.
·
پتزه تینو از
سنگ و صخره بالا رفت و پایین آمد.
·
پایین آمد و بالا رفت.
·
تا اینکه بالاخره از خستگی زمین خورد و پرت شد ته دره.
·
به هوش که آمد، دید که خودش به هزاران تکه تقسیم شده است.
·
پتزه تینو فهمید که خودش نیز علیرغم کوچکی از تکه
های بیشماری تشکیل شده است.
·
به ترفند عابد اندیشنده پی برد.
·
عابد اندیشنده خواسته بود که پتزه تینو خود شخصا به
پرسش خود، پاسخ بیابد و پتزه تینو اکنون پاسخ پرسش خود را یافته بود.
·
پا شد و با دقت و بصیرت تمام، همهً تکه های خود را جمع
کرد و به قایق برگشت.
·
در تمام طول شب، پارو زد.
·
دوستانش در ساحل، چشم براهش بودند.
·
آنها را که دید، از دور فریاد زد:
·
«یافتم.
·
من منم.»
·
خجه کتاب را بست، چشمکی از رضایت خاطر زد و گل لبخندی بر
لبانش شکفت.
·
و من به اندیشه فرو شدم.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر