اثری
از
گاف نون
قصه
ای دریافتی
·
شام مثل همیشه
آبگوشت است.
·
انه گوشت های چرب
و نرم را همیشه در کاسه داداش می گذارد.
·
برای من در کاسه
کوچکی آب کمچرب گوشت را می ریزد و من نان های بیات را در آن می ریزم و با قاشق می
زنم به تن.
·
ولی خیلی دلم می
خواهد که من هم از گوشت های چرب و نرم داداش امتحان کنم.
·
انه اما محل سگ
هم به من نمی گذارد.
·
انه تئوری خاص
خود را دارد.
·
بنظر او بچه ها
با خوردن آب دماغ شان بزرگ می شوند.
·
داداش نور چشمی
انه است.
·
داداش هم به انه
محل سگ نمی گذارد.
·
انه گاهی استخوان
های آبگوشت را به من می دهد که هم لیس بزنم و هم مغزشان را به مصیبتی بیرون
بیاورم و بخورم.
·
بیرون آوردن مغز
استخوان ها اما کار آسانی نیست.
·
ولی و نقی در این کار خبره اند.
·
آنها وقتی برای
ناهار کله ـ پاچه باشد، لب باغچه استخوان ها را با سنگ درشتی می شکنند و مغزشان را
می خورند.
·
·
حسرت غذای سیر را
باید به گور ببرم.
·
همیشه گرسنه ام و
با چس وفس شکم فلک زده را پر می کنم.
·
·
داداش با بسم
الله شروع به خوردن می کند و با الحمد لله دست از غذا برمی دارد.
·
انه اما معلوم
نیست که به چه ترفندی همیشه از لپه و نخود و گوشت شام برای صبحانه هم چیزی نگه می
دارد.
·
چون هر روز
صبحانه باقی مانده آبگوشت شب را می خوریم.
·
انه پس از جمع
کردن سفره شام، چای می ریزد.
·
·
داداش به متکا
تکیه داده و کتاب کهنه را دوباره از جیب کتش بیرون آورده و می خواند.
·
·
«برای چی قرآن کریم را هی می
خوانی؟»
·
می پرسم.
·
·
«برای
مرده ها می خوانم.»
·
داداش جواب می
دهد.
·
·
انه با لذت گوش
می دهد، ولی حرفی نمی زند.
·
·
مات و مبهوت می مانم.
·
·
«قصه به چه درد مرده می
خورد؟»
·
می پرسم و خشم و خنده ام می گیرد.
·
«مرده ها فقط جسم شان خاک می شود و نه روح شان.»
·
داداش با صبر و شکیب توضیح می دهد.
·
«روح آدمیان که نمی میرد.
·
انا لله و انا الیه راجعون.
·
روح از خدا آمده و دوباره به خدا برمی گردد.»
·
·
دلم می خواهد بدانم که اینهمه روح اینهمه مرده در
قبرستان عقاب آباد کجا روزگار می گذرانند.
·
·
«داداش روح داداش تو الان کجا
ست؟»
·
·
داداش ظاهرا خودش هم دقیقا نمی داند.
·
·
«کس چه می داند.
·
ارواح مرده ها را که نمی توان دید.
·
ولی هستند.
·
شاید همین الان روح مادر انه لب دیوار حیاط
نشسته و می خواهد بداند که تو کیستی؟
·
شاید از انه می پرسد، ولی ما صدای او را نمی شنویم.
·
خدا رحمتش کند
·
چه لعلی بود!»
·
·
«ارواح چی می خورند؟»
·
با کنجکاوی می پرسم.
·
·
«همین دعا و نماز و روزه و
قرآن غذای روح مرده ها ست.»
·
داداش با یقین مطلق می گوید.
·
·
«اگر ارواح مرده ها گرسنه
بمانند، چه می شود؟»
·
می پرسم.
·
·
«عذاب می کشند.»
·
انه پابرهنه می پرد وسط گفت و گو و پرس و جو.
·
«روح اصلا چیه؟»
·
می پرسم.
·
من نمی توانم نپرسم.
·
مغز اندیشنده ام امان نمی دهد.
·
«وقتی ما می میریم، روح مان مثل پرنده ای جسم مان را ترک
می کند.
·
مرگ یعنی جدا شدن روح از تن.
·
روح آن چیزی است که ما را زنده نگه می دارد.
·
چیزی الهی که قابل رؤیت نیست.»
·
داداش متفکرانه می گوید و انه کیف می کند که چنین همسر
متفکری دارد.
·
«همهً چیزهائی که شما به اشان اعتقاد دارید، نامرئی اند.
·
از جنس خیال اند.»
·
با حیرت سرشته به عصبانیت و نفرت می گویم.
·
داداش خوشش می آید.
·
انه اما مشکوک است.
·
داداش لبخند رضایت آمیزی می زند.
·
«یا للعجب.
·
همین حرف را من هزار سال پیش در مجلسی گفتم.
·
کودکی خردسال بودم.
·
کوچکتر از تو بودم و روی زانوی پدرم نشسته بودم که تازه از استانبول آمده بود.
·
سید اییب گفت:
·
حاجی این پسر تو شخصیت مهمی خواهد شد.»
·
داداش از این شباهت شگفت کلافه است.
·
«خوب گفتی، پینوتیو.
·
روح و خدا هم مثل خیالند.
·
آنها را نمی شود، دید. نمی شود لمس کرد. ولی وجود دارند.
·
درست به همان سان که خیالات ما وجود دارند.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر