۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (16)


اثری از 
گاف نون
قصه ای دریافتی

·        شام مثل همیشه آبگوشت است.
·        انه گوشت های چرب و نرم را همیشه در کاسه داداش می گذارد.

·        برای من در کاسه کوچکی آب کمچرب گوشت را می ریزد و من نان های بیات را در آن می ریزم و با قاشق می زنم به تن.

·        ولی خیلی دلم می خواهد که من هم از گوشت های چرب و نرم داداش امتحان کنم.

·        انه اما محل سگ هم به من نمی گذارد.

·        انه تئوری خاص خود را دارد.
·        بنظر او بچه ها با خوردن آب دماغ شان بزرگ می شوند.

·        داداش نور چشمی انه است.
·        داداش هم به انه محل سگ نمی گذارد.

·        انه گاهی استخوان های آبگوشت را به من می دهد که هم لیس بزنم و هم مغزشان را به مصیبتی بیرون بیاورم و بخورم.
·        بیرون آوردن مغز استخوان ها اما کار آسانی نیست.

·        ولی و نقی در این کار خبره اند.
·        آنها وقتی برای ناهار کله ـ پاچه باشد، لب باغچه استخوان ها را با سنگ درشتی می شکنند و مغزشان را می خورند.
·         
·        حسرت غذای سیر را باید به گور ببرم.
·        همیشه گرسنه ام و با چس وفس شکم فلک زده را پر می کنم.
·         
·        داداش با بسم الله شروع به خوردن می کند و با الحمد لله دست از غذا برمی دارد.

·        انه اما معلوم نیست که به چه ترفندی همیشه از لپه و نخود و گوشت شام برای صبحانه هم چیزی نگه می دارد.   
·        چون هر روز صبحانه باقی مانده آبگوشت شب را می خوریم.
 
·        انه پس از جمع کردن سفره شام، چای می ریزد.
·         
·        داداش به متکا تکیه داده و کتاب کهنه را دوباره از جیب کتش بیرون آورده و می خواند.
·         
·        «برای چی قرآن کریم را هی می خوانی؟»
·        می پرسم.
·         
·        «برای مرده ها می خوانم.»
·        داداش جواب می دهد.
·         
·        انه با لذت گوش می دهد، ولی حرفی نمی زند.
·         
·        مات و مبهوت می مانم.
·         
·        «قصه به چه درد مرده می خورد؟»
·        می پرسم و خشم و خنده ام می گیرد.

·        «مرده ها فقط جسم شان خاک  می شود و نه روح شان.»
·        داداش با صبر و شکیب توضیح می دهد.
·        «روح آدمیان که نمی میرد.
·        انا لله و انا الیه راجعون.
·        روح از خدا آمده و دوباره به خدا برمی گردد.»
·         
·        دلم می خواهد بدانم که اینهمه روح اینهمه مرده در قبرستان عقاب آباد کجا روزگار می گذرانند.
·         
·        «داداش روح داداش تو الان کجا ست؟»
·         
·        داداش ظاهرا خودش هم دقیقا نمی داند.
·         
·        «کس چه می داند.
·        ارواح مرده ها را که نمی توان دید.
·        ولی هستند.
·        شاید همین الان روح  مادر انه لب دیوار حیاط  نشسته  و می خواهد بداند که تو کیستی؟
 ·       شاید از انه می پرسد، ولی ما صدای او را نمی شنویم. 
·        خدا رحمتش کند
 ·        چه لعلی بود!»
·         
·        «ارواح چی می خورند؟»
·        با کنجکاوی می پرسم.
·         
·        «همین دعا و نماز و روزه و قرآن غذای روح مرده ها ست.»
·        داداش با یقین مطلق می گوید.
·         
·        «اگر ارواح مرده ها گرسنه بمانند، چه می شود؟»
·        می پرسم.
·         
·        «عذاب می کشند.»
·        انه پابرهنه می پرد وسط گفت و گو و پرس و جو.

·        «روح اصلا چیه؟»
·        می پرسم.

·        من نمی توانم نپرسم.
·        مغز اندیشنده ام امان نمی دهد.

·        «وقتی ما می میریم، روح مان مثل پرنده ای جسم مان را ترک می کند.
·        مرگ یعنی جدا شدن روح از تن.
·        روح آن چیزی است که ما را زنده نگه می دارد.
·        چیزی الهی که قابل رؤیت نیست.»
·        داداش متفکرانه می گوید و انه کیف می کند که چنین همسر متفکری دارد.

·        «همهً چیزهائی که شما به اشان اعتقاد دارید، نامرئی اند.
·        از جنس خیال اند.»
·        با حیرت سرشته به عصبانیت و نفرت می گویم.

·        داداش خوشش می آید.
·        انه اما مشکوک است.

·        داداش لبخند رضایت آمیزی می زند. 
·        «یا للعجب.
·        همین حرف را من هزار سال پیش در مجلسی گفتم.
·        کودکی خردسال بودم.
·        کوچکتر از تو بودم و روی زانوی پدرم نشسته بودم که تازه از استانبول آمده بود.
·        سید اییب گفت:
·        حاجی این پسر تو شخصیت مهمی خواهد شد.»
·        داداش از این شباهت شگفت کلافه است.

·        «خوب گفتی، پینوتیو.
·        روح و خدا هم مثل خیالند.
·        آنها را نمی شود، دید. نمی شود لمس کرد. ولی وجود دارند.
·        درست به همان سان که خیالات ما وجود دارند.»

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر