احمد شاملو (1304
ـ 1379)
شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مترجم
متانقدی بر سیری در جهان بینی شاملو (1)
شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مترجم
متانقدی بر سیری در جهان بینی شاملو (1)
تلاشی برای تحلیل شعر چلچلی
شاملو
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
تحلیلی از شین میم شین
شاملو
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
تحلیلی از شین میم شین
حریف هماندیش
خوب باید وقتی که یک نفر دارد درباره خودش حرف می زند از ضمیر
فاعلی استفاده کند، پس چی؟
این کجاش منم است؟
وقتی شاعری بخواهد از انسان نوعی و
مشترکات او حرف بزند، چه کند؟
از ضمیر این و آن استفاده کند؟
بگویید شما چگونه شعری را برای توصیف
حس و واکنش های انسانی درست می بینید؟
شاملو
درخت با
جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم....
نامت را به من بگو،
دستت را به من بده...
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم....
نامت را به من بگو،
دستت را به من بده...
حرفت را به من بگو،
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام ..
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام ..
·
خوب
شاملو در این بند شعر چه برای گفتن دارد که اینهمه هوادار آن را تکثیر و تحسین و
تکرار می کنند و برای شاعرش هورا می کشند؟
·
ما برای
پاسخ به این پرسش بهتر است که این بند برگزیده از شعر او را مورد تأمل قرار دهیم:
شاملو
درخت با
جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم....
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم....
·
چیز
مبهمی در این بند شعر به چشم نمی خورد:
·
بزعم
شاملو درخت با جنگل، علف با صحرا، ستاره با کهشکان و خود ایشان با «تو» (مخاطب
انتزاعی) سخن می گویند.
·
شاملو اما
عملا در این بند شعر چه می کند؟
·
برای کشف
ترفند شاملو و امثالهم باید به اسلوب تحلیل دیالک تیکی مجهز بود.
1
·
شاملو در
این بند شعر، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک درخت و جنگل، علف و صحرا،
ستاره و کهشکان بسط و تعمیم می دهد.
·
این کردوکاری
رایج برای تعیین جایگاه و نقش چیزها، پدیده ها و سیستم ها، مثلا انسان ها ست.
·
هر
خواننده شعر بی آنکه سر خود را به زحمت اندازد، چشم بسته در می یابد که نقش تعیین
کننده از آن کل (جنگل، صحرا و کهشکان) است.
·
چرا و به
چه دلیل؟
2
·
برای
اینکه هر کودکی می داند که درخت واحدی در مقابل جنگلی با هزاران درخت، علف واحدی
در مقایسه با صحرائی با میلیون ها علف و ستاره واحدی در مقایسه با کهکشانی با صدها
هزار ستاره همانقدر نقش بازی می کند که قطره ناچیزی در مقابل دریا.
·
اگر
شاملو شاعر رئالیست خردگرائی می بود، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک من و شما، من و
آنها، من و توده ها، من و بشریت جامه عمل می پوشاند و خود متوجه می شد که در مقابل
صدها هزار انسان دیگر کاره ای نیست.
3
·
شاملو
اما آگاهانه و یا بطور خودپو و اوتوماتیک از این کردوکار منطقی سر باز می زند و
نتیجه نهائی چنین می شود:
درخت با
جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
·
ترفند
شاملو در مصراع پایانی این بند شعر از چه قرار است؟
4
·
ترفند
شاملو در وارونه کردن دیالک تیک جزء و کل در مصراع پایانی این بند شعر است:
·
به عبارت
روشنتر، شاملو دیالک تیک کل و جزء را به شکل دیالک تیک من و تو بسط و تعمیم می
دهد.
·
بدین
طریق خود به مثابه نخبه و یا به قول فریدریش نیچه و هیتلر و امثالهم، «ابربشر»، در
دیالک تیک جزء و کل نقش تعیین کننده را به عهده می گیرد و همه کاره می شود.
·
چرا و به
چه دلیل ما به این نتیجه می رسیم؟
5
·
دلیلش
این است که در غیر این صورت، دیالک تیکیت دیالک تیک جزء و کل فرومی پاشد.
·
یعنی دیالک
تیک جزء و کل به شکل دیالک تیک جزء و جزء بسط و تعمیم داده می شود و این غیرمنطقی
است.
·
حریف
حتما خواهد گفت که منظور شاملو کل تلقی کردن «تو» ست.
·
شاملو
احترام و ارزش خارق العاده ای به «تو» از جنس مخالف قائل شده است و نه به خود.
·
شاید حق
با حریف باشد.
·
ما بهتر
است که بقیه شعر را مورد تأمل قرار دهیم:
شاملو
نامت را
به من بگو،
دستت را به من بده...
دستت را به من بده...
حرفت را به من بگو،
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
·
خوب
اکنون می توان از حریف پرسید که کدام قطب این دیالک تیک در کانون این بند شعر قرار
دارد؟
·
شاملو و یا «تو»؟
·
برای
تسهیل کار حریف بهتر است به جای «من» شاملو، اجزای دیگر را از بند قبلی شعر قرار
دهیم و شعر را از نو بخوانیم تا ببینیم که چقدر مضحک و خنده دار خواهد شد:
1
·
در آن
صورت درخت به جنگل، علف به صحرا و ستاره به کهکشان خواهد گفت:
نامت را
به من بگو،
دستت را به من بده...
دستت را به من بده...
حرفت را به من بگو،
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
قلبت را به من بده،
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام ..
·
فقط باید
اندکی فانتزی داشت و به ریشخند خروشان جنگل به ریش درخت، صحرا به ریش علف و کهکشان
به ریش ستاره اندیشید.
·
کدام
درختی به جنگلی و یا علفی به صحرائی و یا ستاره ای به کهکشانی می گوید که من ریشه
های تو را دریافته ام و با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام؟
·
بنابرین باید
حدس ما درست بوده باشد:
·
شاملو در
این بند شعر، خود را کل لایتناهی جا می زند و مخاطب خود را جزء ناچیزی در پیشگاه
موجود شعورمند متعالی از قماش ابربشری لایزال و در حد کمال تصور می کند.
·
ابربشری که
نام طرف را می پرسد، دستش را در دست می گیرد، به حرفش بزرگوارانه گوش می دهد و حتی
قلبش را تسخیر می کند.
·
رسم و
روال و آئین ابربشرها هم همه از دم به همین سان بوده و همچنان و هنوز است:
·
وقتی
ابربشرهای یانکی به تسخیر عراق و افغانستان و غیره همت گماشتند، به اجامر و اوباش
خود آموختند که قلب و مغز اعراب و افغان ها و غیره را نیز تسخیر کنند.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر