سعدی
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 79 )
خوشا وقت
شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و
گر مرهمش
·
معنی تحت اللفظی این بیت:
·
خوشوقت کسانی که شوریده عشق او هستند، بی اعتنا به اینکه او
زخم شان می زند و یا بر زخم شان مرهم می نهد.
·
شوریده در فرهنگ واژگان فارسی به معنی آشفته، پریشان، عاشق شیدا و دیوانه آمده است.
·
منظور سعدی و حافظ از عشقی از این دست چیست؟
·
·
چگونه می توان دیوانه غم عشق کسی شد که خود موجودی بیگانه
با عقل است و حساب و کتابی در رفتار و
کردارش نیست:
·
هم احتمال آن می رود که زخم بزند و هم احتمال آنکه بر زخم
مرهم نهد.
·
سعدی در این بیت، قصد تزریق کدام زهر ایدئولوژیکی را بر «رگ»
روان و روح خواننده و شنونده دارد؟
1
خوشا وقت
شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و
گر مرهمش
·
سعدی در این بیت، عاشق کذائی را سلب ارزش می کند و تا درجه
زباله ای تنزل می دهد.
·
حتما حریفی خواهد پرسید که ما به چه دلیل به این نتیجه می رسیم.
·
دلیلش این است که وقتی قرار بر این باشد که کسی عاشق شیدای
هرچه باداباد موجود بی حساب و کتابی باشد، آن کس به سیم آخر زده است و برایش همه
چیز یکسان است.
·
سعدی و حافظ و غیره مبلغ همین زباله وارگی عشاق اند.
·
در قاموس حضرات، عاشق باید پیه هر پیشامد مثبت و منفی را بر
تن بمالد.
·
این اما بلحاظ فلسفی به چه معنی است؟
2
·
این بدان معنی است که سعدی دیالک تیک عاشق و معشوق را به
شکل دیالک تیک واره هیچ و همه چیز بسط و تعمیم می دهد.
·
عاشق تا حد هیچ و پوچ تنزل می یابد، تا معشوق به مدارج
عالیه همه چیز ارتقا یابد.
·
این عشق کذائی بهانه انتزاعی برای توجیه ایدئولوژی نظام
برده داری و فئودالی است.
·
طبقه حاکمه به
بهانه عشق تا درجه معبودی ارتقا می یابد و توده های مولد و زحمتکش تا حد
عبد سرسپرده ای تنزل می یابند.
3
·
وقتی گفته می شود که شعور اجتماعی، انعکاس وجود اجتماعی
است، منظور همین است:
·
این بیت شعر سعدی، تجلیگاه مناسبات تولیدی برده داری و فئودالی
است:
·
طبقه حاکمه معبود مطلق العنان همه کاره و همه چیزواره است و
توده های مولد و زحمتکش عبدهای (بنده ها، غلام ها، نوکرها، کلفت ها و غیره) بی چون
و چرا و مطلق هیچ واره و هیچکاره اند:
·
دیالک تیک عشق سعدی و حافظ در حقیقت دیالک تیک عبد و معبود
است.
4
خوشا وقت
شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و
گر مرهمش
·
در این بیت شعر سعدی، بی حقوقی مطلق توده های مولد و زحمتکش
نعره گوشخراش می کشد.
·
عشق در فلسفه سعدی و حافظ،
نه آن است، که هست و نباید هم آن باشد، که واقعا هست.
·
آنها عشق را نه به مثابه پدیده ای انسانی، اجتماعی، واقعی و
تاریخی، بلکه به مثابه پدیده ای غیرواقعی، مبهم، مه آلود و اسرارآمیز مطرح می
کنند.
·
شیوه طرح و بحث و تحلیل آنها از عشق، نه راسیونالیستی (خردگرایانه)
و رئالیستی (واقع بینانه)، بلکه ایراسیونالیستی (خردستیزانه) و سوبژکتیویستی (ذهنگرایانه)
است.
5
خوشا وقت
شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و
گر مرهمش
·
سعدی در این بیت، به ستایش از شوریدگان غم عشق می پردازد،
که اعتنائی به «زخم و یا مرهم» ندارند.
·
او بلحاظ معرفتی ـ نظری (تئوری شناخت) در دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت، یعنی در دیالک تیک انسان و عشق (موضوع شناخت)، سوبژکت (انسان)
را همه کاره تلقی می کند و اوبژکت را به درجه هیچکارگی و هیچ بودگی تنزل می دهد.
·
او آنچه را که محتوای شناخت را تشکیل می دهد، یعنی اوبژکت شناخت
را نا دیده می گیرد و عامل شناخت، یعنی سوبژکت شناخت را عمده و مطلق می کند.
·
کسانی که مطلق کردن بی چون و چرای «جبر» (ضرورت) کسب و
کارشان بوده است، کسانی که همه چیز را از خرد تا کلان، تحت سلطه بی چون و چرای
«مشیت الهی» قلمداد کرده اند و در «اختیار» را به روی انسان (سوبژکت) بکلی بسته
اند، در عرصه شناخت (در تئوری شناخت خویش)، همان سوبژکت هیچکاره را به درجه
خودکامه ای همه کاره ارتقاء می دهند و واقعیت عینی را با چیزی نا شناختنی و موهوم
جایگزین می سازند.
·
همه این تشبثات ظاهرا معصومانه و بی غرضانه با منافع
فئودالیسم موبه مو انطباق دارند:
الف
·
از سوئی نقش تاریخ ساز توده ها مورد انکار قرار می گیرد و
سرنوشت جامعه و تاریخ به اراده قوای ماورای اجتماعی و ماورای طبیعی محول می شود
(خدا، قضا، قدر، چرخ، سپهر، فلک، ملک، گردون ....) و بدین طریق زمینه فکری برای
«رضا به داده دادن» فراهم می آید و از انسان بنده وغلام و نوکر و کلفتی بی هویت و
سرسپرده و فرمانبر باقی می ماند.
ب
·
از سوی دیگر، در عرصه تئوری شناخت، موضوع شناخت (اوبژکت) که
محتوای آن را تشکیل می دهد، با چیزی نا شناختنی و موهوم جایگزین می گردد و انسان
شناسنده (سوبژکت) به عرش اعلا برده می شود و همه کاره اعلام می گردد، که بنا بر
میل خویش، بنا بر تخیلات و توهمات و نیازهای مبهم و نا شناخته و کور خویش، تعریف
دلبخواه، غیرواقعی و سوبژکتیف از اوبژکتی نامعین و چه بسا موهوم به نام عشق ارائه
می دهد.
ت
·
بدین طریق، همه چیز در دود غلیظی از ابهام فرو می رود.
·
همه چیز هستی غیرقابل شناسائی تلقی می شود.
·
ندانمگرائی (اگنوستیسیسم) یکه و تنها بر تخت زرین می
نشیند و در برهوت خردستیزی (ایراسیونالیسم) انسان
ـ به مثابه سوبژکت خلع سلاح شده و بی عقل و تدبیر و هوش تاریخ ـ نادانی و ناتوانی
خود را بر گلدسته های رفیع جهان به گوش جهانیان می رساند.
6
·
مقوله «عشق»، مثل خیلی از چیزها، در فلسفه سعدی و حافظ آلت دست قرار داده می شود و مثل «دختری معصوم»
مورد حک حرمت و تجاوز هر رهگذر هرزه قرار می گیرد.
·
بدین طریق، مفهوم «عشق» به رسواترین، آبرو باخته ترین و
مظلومترین مفاهیم بشری بدل می شود، محتوا و هویت خود را از دست می دهد و هر شاعر
دریده ای به سلیقه و سیاق خود آن را به تخت می کشد و مورد تجاوز دلبخواه قرار می
دهد.
·
بدین طریق، مفهوم «عشق» ازهویت ماهوی خویش تهی می شود، مثل
انسانی که از شخصیت و حیثیت و هویت خویش تهی شود.
·
مفهوم «عشق» باید در فلسفه علمی اعاده حیثیت یابد و آن گردد
که هست:
·
سربلند و برابر حقوق با همه مفاهیم راسیونال دیگر.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر