۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

تمرین تفکر مفهومی (112)

سعدی
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 79 )  
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

·        معنی تحت اللفظی این بیت:
·        خوشوقت کسانی که شوریده عشق او هستند، بی اعتنا به اینکه او زخم شان می زند و یا بر زخم شان مرهم می نهد.

·        شوریده در فرهنگ واژگان فارسی به معنی آشفته، پریشان، عاشق شیدا و دیوانه آمده است.

·        منظور سعدی و حافظ از عشقی از این دست چیست؟

·         
·        چگونه می توان دیوانه غم عشق کسی شد که خود موجودی بیگانه با عقل است و  حساب و کتابی در رفتار و کردارش نیست:
·        هم احتمال آن می رود که زخم بزند و هم احتمال آنکه بر زخم مرهم نهد.

·        سعدی در این بیت، قصد تزریق کدام زهر ایدئولوژیکی را بر «رگ»  روان و روح خواننده و شنونده دارد؟

1
 خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

·        سعدی در این بیت، عاشق کذائی را سلب ارزش می کند و تا درجه زباله ای تنزل می دهد.

·        حتما حریفی خواهد پرسید که ما به چه دلیل به این نتیجه می رسیم.

·        دلیلش این است که وقتی قرار بر این باشد که کسی عاشق شیدای هرچه باداباد موجود بی حساب و کتابی باشد، آن کس به سیم آخر زده است و برایش همه چیز یکسان است.
·        سعدی و حافظ و غیره مبلغ همین زباله وارگی عشاق اند.
·        در قاموس حضرات، عاشق باید پیه هر پیشامد مثبت و منفی را بر تن بمالد.

·        این اما بلحاظ فلسفی به چه معنی است؟

2
·        این بدان معنی است که سعدی دیالک تیک عاشق و معشوق را به شکل دیالک تیک واره هیچ و همه چیز بسط و تعمیم می دهد.
·        عاشق تا حد هیچ و پوچ تنزل می یابد، تا معشوق به مدارج عالیه همه چیز ارتقا یابد.
·        این عشق کذائی بهانه انتزاعی برای توجیه ایدئولوژی نظام برده داری و فئودالی است.
·        طبقه حاکمه به  بهانه عشق تا درجه معبودی ارتقا می یابد و توده های مولد و زحمتکش تا حد عبد سرسپرده ای تنزل می یابند.

3
·        وقتی گفته می شود که شعور اجتماعی، انعکاس وجود اجتماعی است، منظور همین است:
·        این بیت شعر سعدی، تجلیگاه مناسبات تولیدی برده داری و فئودالی است:
·        طبقه حاکمه معبود مطلق العنان همه کاره و همه چیزواره است و توده های مولد و زحمتکش عبدهای (بنده ها، غلام ها، نوکرها، کلفت ها و غیره) بی چون و چرا و مطلق هیچ واره و هیچکاره اند:
·        دیالک تیک عشق سعدی و حافظ در حقیقت دیالک تیک عبد و معبود است.

4
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

·        در این بیت شعر سعدی، بی حقوقی مطلق توده های مولد و زحمتکش نعره گوشخراش می کشد.
·        عشق در فلسفه سعدی و حافظ، نه آن است، که هست و نباید هم آن باشد، که واقعا هست.
·        آنها عشق را نه به مثابه پدیده ای انسانی، اجتماعی، واقعی و تاریخی، بلکه به مثابه پدیده ای غیرواقعی، مبهم، مه آلود و اسرارآمیز مطرح می کنند.
·        شیوه طرح و بحث و تحلیل آنها از عشق، نه راسیونالیستی (خردگرایانه) و رئالیستی (واقع بینانه)، بلکه ایراسیونالیستی (خردستیزانه) و سوبژکتیویستی (ذهنگرایانه) است.

5
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش

·        سعدی در این بیت، به ستایش از شوریدگان غم عشق می پردازد، که اعتنائی به «زخم و یا مرهم» ندارند.
·        او بلحاظ معرفتی ـ نظری (تئوری شناخت) در دیالک تیک سوبژکت ـ اوبژکت، یعنی در دیالک تیک انسان و عشق (موضوع شناخت)، سوبژکت (انسان) را همه کاره تلقی می کند و اوبژکت را به درجه هیچکارگی و هیچ بودگی تنزل می دهد.
·        او آنچه را که محتوای شناخت را تشکیل می دهد، یعنی اوبژکت شناخت را نا دیده می گیرد و عامل شناخت، یعنی سوبژکت شناخت را عمده و مطلق می کند.
·        کسانی که مطلق کردن بی چون و چرای «جبر» (ضرورت) کسب و کارشان بوده است، کسانی که همه چیز را از خرد تا کلان، تحت سلطه بی چون و چرای «مشیت الهی» قلمداد کرده اند و در «اختیار» را به روی انسان (سوبژکت) بکلی بسته اند، در عرصه شناخت (در تئوری شناخت خویش)، همان سوبژکت هیچکاره را به درجه خودکامه ای همه کاره ارتقاء می دهند و واقعیت عینی را با چیزی نا شناختنی و موهوم جایگزین می سازند.
·        همه این تشبثات ظاهرا معصومانه و بی غرضانه با منافع فئودالیسم موبه مو انطباق دارند:

الف
·        از سوئی نقش تاریخ ساز توده ها مورد انکار قرار می گیرد و سرنوشت جامعه و تاریخ به اراده قوای ماورای اجتماعی و ماورای طبیعی محول می شود (خدا، قضا، قدر، چرخ، سپهر، فلک، ملک، گردون ....) و بدین طریق زمینه فکری برای «رضا به داده دادن» فراهم می آید و از انسان بنده وغلام و نوکر و کلفتی بی هویت و سرسپرده و فرمانبر باقی می ماند.

ب
·        از سوی دیگر، در عرصه تئوری شناخت، موضوع شناخت (اوبژکت) که محتوای آن را تشکیل می دهد، با چیزی نا شناختنی و موهوم جایگزین می گردد و انسان شناسنده (سوبژکت) به عرش اعلا برده می شود و همه کاره اعلام می گردد، که بنا بر میل خویش، بنا بر تخیلات و توهمات و نیازهای مبهم و نا شناخته و کور خویش، تعریف دلبخواه، غیرواقعی و سوبژکتیف از اوبژکتی نامعین و چه بسا موهوم به نام عشق ارائه می دهد.

ت
·        بدین طریق، همه چیز در دود غلیظی از ابهام فرو می رود.
·        همه چیز هستی غیرقابل شناسائی تلقی می شود.
·        ندانمگرائی (اگنوستیسیسم) یکه و تنها بر تخت زرین می نشیند و در برهوت خردستیزی (ایراسیونالیسم) انسان ـ به مثابه سوبژکت خلع سلاح شده و بی عقل و تدبیر و هوش تاریخ ـ نادانی و ناتوانی خود را بر گلدسته های رفیع جهان به گوش جهانیان می رساند.

6
·        مقوله «عشق»، مثل خیلی از چیزها، در فلسفه سعدی و حافظ آلت دست قرار داده می شود و مثل «دختری معصوم» مورد حک حرمت و تجاوز هر رهگذر هرزه قرار می گیرد.
·        بدین طریق، مفهوم «عشق» به رسواترین، آبرو باخته ترین و مظلومترین مفاهیم بشری بدل می شود، محتوا و هویت خود را از دست می دهد و هر شاعر دریده ای به سلیقه و سیاق خود آن را به تخت می کشد و مورد تجاوز دلبخواه قرار می دهد.
·        بدین طریق، مفهوم «عشق» ازهویت ماهوی خویش تهی می شود، مثل انسانی که از شخصیت و حیثیت و هویت خویش تهی شود.

·        مفهوم «عشق» باید در فلسفه علمی اعاده حیثیت یابد و آن گردد که هست:
·        سربلند و برابر حقوق با همه مفاهیم راسیونال دیگر.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر