لئو لیونی
برگردان
سین پرواز
ویرایش میم حجری
·
اواسط بهمن
ماه، برای وینی و ویلی که دوقلو بودند، اولین روز پیاده روی در برف های زمستونی
بود.
·
ویلی گفت:
·
«نگاه کن!
·
یه موش
برفی! »
·
وینی
گفت:
·
«یک جارو هم دستشه! »
·
ولی بعد
صدایی شنیدند که می گفت:
·
«من جارو نیستم .
·
اسم من وودی یه.
·
درختم
من.»
·
وینی و
ویلی نمی توانستند آن چه را که می شنیدند ، باور کنند.
·
درخت
سخنگو!
·
چند هفته
بعد، تقریبا اوایل بهمن ماه، وقتی که دوباره به آنجا برگشتند، موش برفی آب شده بود.
·
اما درخت
همچنان و هنوز همون جا بود .
·
درخت
پرسید:
·
«آخ، شما دو تا!
·
چه خبرها؟»
·
وینی و
ویلی از اسطبل آقای مک بارنی گفتند و از گاوها، اسب ها، مرغ ها و خروس هایی که آن
جا با هم زندگی می کردند، برای وودی نقل کردند .
·
در اسفند
ماه باد و باران دست بردار نبود.
·
اما وینی
و ویلی مثل همیشه به دیدن وودی می رفتند.
·
درخت
دوست آن ها شده بود .
·
یکی از
روزها، وودی گفت:
·
«آه،
چقدر خوبه باران!
·
من به باران خیلی احتیاج دارم.
·
به زودی
بهار از راه می رسه.
·
کاسه
صبرم لبریزه.
·
رویش جوانه
هام را حس می کنم.
·
و وقتی اردیبهشت
بیاد، همه شاخه هایم غرق شکوفه می شن.»
·
وینی ـ
حیرت زده ـ پرسید:
·
«از کجا می دونی که کدام
شکوفه است و کدام برگ ؟»
·
آخه برای
وینی همه جوانه ها شبیه هم بودند .
·
در خرداد
ماه که وینی و ویلی برای دیدن وودی رفتند، یکصدا فریاد زدند:
·
«وای، وودی چه قدر زیبا شده ای!»
·
وودی با
شاخه های سنگین از شکوفه و برگ، برگشت و گفت:
·
«آره، خرداد ماهه وهوا گرمه.»
·
بعد، هر سه
با هم در تمام طول روز بازی کردند و با هم حرف زدند.
·
تو راه
برگشت به خونه ویلی گفت:
·
«این
خیلی بده که وودی نمی تونه راه بره.»
·
مدتی بعد
وقتی وینی و ویلی دوباره به دیدن وودی رفتند، به اش گفتند:
·
«وودی، غمگینی؟
·
مرداد ماه
را و تابستان را دوست نداری؟»
·
وودی گفت:
·
«چرا.
·
دوست
دارم.
·
اما مردم
مواظب آتش سیگارها و اجاق های پیک نیکی شان نیستند و خیلی از درخت ها آتش می گیرند
و می سوزند.
·
چون درخت
ها نمی توانند حرکت کنن و از آتش نجات یابند.»
·
وینی و
ویلی به هم نگاهی کردند و به وودی گفتند:
·
«نگران نباش!
·
ما از تو
حمایت می کنیم.»
·
این را
گفتند و برای پیدا کردن شلنگ و آب به سمت اسطبل دویدند.
·
دریکی از
صبح های شهریور ماه وینی و وینی فریادهایی را شنیدند:
·
«کمک!
·
کمک!
·
آتش!»
·
این صدای وودی بود.
·
·
وینی و
ویلی بسرعت، شیر آب را باز کردند و به سمت وودی دویدند.
·
شعله های
آتش داشت به وودی می رسید.
·
اما وینی
و ویلی به موقع رسیدند و آتش را خاموش کردند.
· وودی با
قدردانی رو کرد به آندو و گفت:
·
«ویلی، وینی!
·
خیلی
خیلی ممنون از شما!»
·
شهریور
ماه، ماه مسافرت بود و وینی و ویلی می خواستند که با پدر و مادرشان به کنار دریا
بروند.
·
ولی اول
باید با وودی خداحافظی می کردند.
· وودی اما
انگار خواب بود.
·
ویلی گفت:
·
«بهتره، بیدارش
نکنیم.»
·
برای
همین، یادداشتی به شاخه اش بستند که توش نوشته بود:
·
«خدا حافظ وودی.
·
ما می
خواهیم بریم کنار دریا.»
·
اواخر
شهریور ماه، وقتی ویلی و ویلی برگشتند، شاخه های وودی پر از میوه های آبدار خوشبو بود.
·
وینی و
ویلی با هیجان داد زدند:
·
«وای!
·
وودی، تو
چه قدر سرت شلوغ بوده!»
·
وودی گفت:
·
«هرچه که دل تان می خواهد، میوه بچینید!»
·
وینی و
ویلی هم میوه چیدند و سیر دل خوردند.
·
هیچی
خوشمزه تر از میوه نبود.
·
وقتی بهمن
ماه شد، پاییز دیگه رفته بود و زمستون داشت نزدیک می شد.
·
بادهای
سرد و یخ برگ های وودی را می کندند.
·
وینی و
ویلی گفتند:
·
«بیچاره وودی!»
·
وودی اما دلداری
شان داد و گفت :
·
«نگران نباشید!
·
سال دیگه
یک عالمه برگ های تازه خواهم داشت، خواهید دید.»
·
رفته
رفته وودی همه برگ هایش را از دست داد.
·
ویلی به
زمزمه در گوش وینی گفت:
·
«عید نزدیکه.
·
برای وودی چه هدیه ای بگیریم، که لایق بهترین دوست آدم باشه؟»
·
وینی گفت:
·
«من که به وودی یک تکه پنیر
حسابی می دهم.»
·
وینی
نگاه عاقل اندر سفیهی به ویلی کرد و گفت:
·
«پنیر؟
·
درخت ها
که پنیر نمی خورند!»
·
ویلی به
خنده گفت:
·
«می دونم.
·
حالا
هرچی باشه، مهم نیست.
·
مهم همون
فکر هدیه دادن به دوسته، نه خود هدیه.»
·
فروردین ماه،
عید از راه رسید.
·
وینی برای
دادن هدیه به وودی به راه افتاد.
·
ویلی
پرسید:
·
«این چیه؟»
·
وینی با
لحن پیروزمندانه ای گفت:
·
«کود! »
·
ویلی گفت:
·
«آه.
·
حالم بهم
خورد! »
·
وودی اما
خندید و گفت:
·
«کود بهترین چیزیه که من لازم
دارم و دوستش دارم.
·
باور
کنید!»
·
بعد نوبت
ویلی شد.
·
ویلی
جعبه ای پر از تخم گل به عنوان هدیه آورده بود تا دور تا دور وودی بکارد.
·
وودی از
هر دو تشکر کرد و هرسه باهم یک صدا فریاد زدند:
«مبارک باد
نوروز!»
·
وودی و وینی
و ویلی هر سه حالا برای شروع سال خوش دیگری و بهتری، آماده بودند و سر حال و خوشحال
بودند.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر