۱۳۹۹ آذر ۲۰, پنجشنبه

دودکش پاک کن کوچولو و مادر بزرگ!

 پدربزرگ و مادربزرگ دوست‌داشتنی ما/ سالی چند بار حالی از بزرگترها می‌پرسیم؟

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    وقتی دودکش پاک کن کوچولو به پشت بام ها می رود، بلافاصله احساس خوشایندی به او دست می دهد.

 

·    پشت بام ها محوطه دودکش پاک کن کوچولو است و هیچکس ـ آنجا ـ مزاحم او نمی شود.

 

·    او نخست با پرنده ها سلام و احوالپرسی می کند، ستون های بلند دود را فوت و پراکنده می سازد، بعد شروع به کار می کند.

 

·    صبح یکی از روزها ـ اما ـ چیز عجیب و غریبی دید.

 

·    روی آنتنی شال ابریشمینی در باد تکان می خورد.

 

·    «عجب!»، دودکش پاک کن کوچولو زیر لب گفت.

 

 

·    وقتی چند قدم به جلو برداشت، چشمش به یک جفت کفش افتاد.

 

·    «کفش اینجا چه کار می کند؟»، دودکش پاک کن کوچولو حیرت زده با خود گفت.

 

·    و بالاخره در پشت پانزدهمین دودکش، چشمش به چیز خارق العاده ای افتاد:

·    مادر بزرگی با کفش خانگی روی پشت بام نشسته بود و بافتنی می بافت و در کنارش چتر سیاهی قرار داشت.

 

·    «این اما شگفت انگیز است!»، دودکش پاک کن کوچولو با خود گفت.

 

·    «صبح به خیر مادر بزرگ!»، دودکش پاک کن کوچولو  گفت.

 

·    «سلام»، مادر بزرگ جواب داد.

 

·    «بیست و دو، بیست و سه»، مادر بزرگ به شمردن بافت های بافتنی پرداخت.

 

·    «اینجا چه کار می کنی، مادر بزرگ؟»، دودکش پاک کن کوچولو پرسید.

 

·    «دارم صبحانه می خورم»، مادر بزرگ  گفت.

 

·    «بفرمائید سر سفره!»

 

·    آنگاه دست در چتر خود برد و لقمه نان و پنیری بیرون می آورد.

 

·    «خیلی ممنون»، دودکش پاک کن کوچولو  گفت و به خوردن لقمه نان و پنیر پرداخت.

 

·    «من تقریبا صد سال دارم»، مادر بزرگ  گفت و به کلاغ ها غذا داد.

·    «من همیشه در روی زمین زندگی کرده ام.

·    اما حالا دیگر از زندگی در روی زمین خوشم نمی آید.

·    روی زمین پر سر و صدا ست.

·    نگاه کن!»

 

·    بعد هر دو به پائین نگاه کردند.

·    به ازدحام ماشین ها و آدم ها.

 

·    «کسی نگرانت نخواهد بود؟»، دودکش پاک کن کوچولو پرسید.

 

·    «نه!

·    بلبلم را با خودم به پشت بام آورده ام!»، مادر بزرگ  گفت.

·    آنگاه دست در چتر برد و قفسی را بیرون آورد.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو ترسید که مادر بزرگ ـ شباهنگام ـ سرما بخورد.

 

·    «مادر بزرگ ها باید روی زمین زندگی کنند.

·    چون مادر بزرگ ها خیلی ارزشمندند!»، دودکش پاک کن کوچولو  گفت.

 

·    «ارزشمند؟

·    ارزشمند برای کی؟»، مادر بزرگ پرسید.

 

·    «برای زن ها!»، دودکش پاک کن کوچولو  گفت.

·    «و گرنه چه کسی برای آنها پخت و پز غذاهای قدیمی را یاد خواهد داد؟»

 

·    «این مسئله ای نیست!»، مادر بزرگ  گفت و دست در چتر خود کرد و کارت های پخت و پز رنگارنگی را بیرون آورد.

 

·    «مادر بزرگ ها ـ اما ـ برای بچه ها خیلی مهمند!»، دودکش پاک کن کوچولو  گفت.

·    «و گرنه چه کسی برای آنها قصه خواهد گفت؟»

 

·    «هووم!»، مادر بزرگ  گفت.

·    «حق با تو ست!

·    بچه ها از این بالا خوشحال به نظر نمی رسند.

·    پس خداحافظ!»

 

·    آنگاه قفس و چترش را برداشت و به روی زمین برگشت.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو مدتها چشم هایش را خاراند.

 

·    «شاید من دچار توهم بوده ام»، دودکش پاک کن کوچولو با خود  گفت.

·    «و یا حیرت انگیزترین مادر بزرگ دنیا را دیده ام.»

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر