۱۳۹۹ آذر ۲۶, چهارشنبه

دودکش پاک کن کوچولو و بیگانه!

 Bild

 

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

  ·    دودکش پاک کن کوچولو ـ بعضی اوقات ـ در پشت بام ها احساس تنهائی می کند.

 

·    «چه خوب می شد، اگر کسی دیگر هم اینجا بود، تا من با او حداقل گپی بزنم»، دودکش پاک کن کوچولو می اندیشد.

·    «تا به او بگویم:

·    نگاه کن، آسمان چقدر آبی است و دودکش ها چه سیاهند!»

 

·    اما هرگز کسی آنجا نبود.

 

·    تا اینکه روزی از روزها حادثه عجیبی رخ داد.

 

·    بر بام صاف و پهن فروشگاه شهر هواپیمائی فرود آمد، هواپیمائی کوچولو، که خسته بنظر می رسید.

 

·    طبیعی است که دودکش پاک کن کوچولو فورا خود را به هواپیما رساند و دید که چگونه مردی از آن پیاده می شود.

 

·    «سلام علیکم»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    «توکایا هودی!»، مرد جواب داد.

 

·    مرد بیگانه بود.

 

·    «آشنا و یا بیگانه، مهم نیست!»، دودکش پاک کن کوچولو با خود گفت.

 

·    «نگاه کن، آسمان چقدر آبی است!»

 

·    آنگاه هر دو سر بر گردن نهادند و محو تماشای آسمان آبی شدند.

 

·    «نگاه کن، دودکش ها چقدر سیاه اند!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    آنگاه هر دو خم شدند و به دودکش ها نگاه کردند و وقتی سر بلند کردند، بیگانه هم به همان اندازه سیاه شده بود که دودکش پاک کن کوچولو.

 

·    «تو حالا دوست منی!»، دودکش پاک کن کوچولو خندید و گفت.

 

·    بیگانه تعظیم کرد و گفت:

·    «تیک!»

 

·    به دودکش پاک کن کوچولوخوش می گذشت.

·    اما متأسفانه دیری نپائید.

 

·    شهردار بیگانه را دعوت کرد که از پشت بام پائین رود و به تماشای شهر بپردازد.

 

·    همه مردم به او دست دادند و بعضی ها به او گل لاله و دسته گل فراموشم مکن هدیه کردند.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو در ازدحام مردم گم شد و از دوستش جدا شد.

 

·    شامگاهان جشن بزرگی گرفته شد.

 

·    شهردار سخنرانی کرد و به بیگانه مدالی اعطا شد.

 

·    چون او اولین کسی بود که با هواپیما روی بام فروشگاه شهر فرود آمده بود.

 

·    آدم های بیشماری آنجا بودند، ولی هر وقت که بیگانه چشمش به دودکش پاک کن کوچولو می افتاد، چشمک می زد.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو هم متقابلا به او با چشمک جواب می داد.

 

·    «او با من به آسمان آبی خیره شد و با من به دودکش ها سر کشید»، دودکش پاک کن کوچولو اندیشید.

·    «او دوست من است!»

 

·    جشن شهر در تمام طول شب ادامه یافت.

 

·    اما صبح روز بعد، بیگانه سوار هواپیمایش شد.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو در خیابان ایستاده بود.

 

·    هواپیما سه بار بالای سر او دور زد.

 

·    منظور بیگانه از این کار این بود:

·    «خداحافظ دوست من!

·    من تو را از یاد نخواهم برد!»

 

·    دودکش پاک کن کوچولو با دو دستش به او دست تکان می داد و داد می زد:

 

·    «توکایا هودی!

·    توکایا هودی!»

 

·    تا اینکه هواپیما در نقطه دوری از نظرها ناپدید شد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر