جینا روک پاکو
کلاودیا بلیط سیرک می خرد و با میکائیل آشنا می شود.
· ساعت سه بعد از ظهر نمایش شروع می شود.
· وقتی که کلاودیا وارد چادر سیرک می شود، قلبش از هیجان و شادی طبل می کوبد.
· او یکبار در تلویزیون سیرکی را تماشا کرده است.
· شیری وارد صحنه شده بود که غرش هراس انگیزی داشت.
· اینجا اما طور دیگری است.
· اینجا نه فقط می توان سیرک را دید و شنید، بلکه علاوه بر آن می توان بوئید.
· اینجا سیرک را می توان حتی اندکی لمس کرد.
· موسیقی بلندی منطقه سیرک را در بر گرفته است و خورشید بی تابانه می تابد.
· بدین طریق، چمنزاری که در آن واگن ها و چادر عظیم سیرک قرار دارد، خشک می شود.
· اندکی مانده به ساعت سه بعد از ظهر، بچه ها از همه سو می آیند.
· تعدادی بزرگسال هم در میان بچه ها به چشم می خورد.
· کلاودیا یک سکه پنج مارکی را محکم در دست گرفته است.
· سکه پنج مارکی را پدرش به او داده است.
· قیمت بلیط ورود به سیرک چهار مارک است.
· کلاودیا یک مارک برای بستنی دارد.
· امروز چنین روز خوب و زیبائی است.
· کلاودیا با دیدن بلیطفروشی سیرک دچار حیرت می شود.
· در آنجا بزرگسالی نایستاده تا بلیط ورود به سیرک را بفروشد.
· بلیطفروش سیرک پسرکی است.
· او تقریبا همسن کلاودیا ست!
· کلاودیا هنوز نمی داند که اسم پسرک میکائیل است.
· کلاودیا سکه پنج مارکی را در پنجره دکه بلیط فروشی می گذارد.
· قبل از اینکه میکائیل سکه را بردارد، سکه شروع به چرخش می کند.
· کم مانده بود که سکه به پائین بیفتد.
· میکائیل اما با چالاکی سکه را در هوا می گیرد.
· میکائیل به روی کلاودیا می خندد و کلاودیا نیز خنده او را با خنده پاسخ می دهد.
· «پسر واقعا سر حالی است!»، کلاودیا می اندیشد، وقتی که بلیط به دست به سوی چادر سیرک می رود.
· قلبش دوباره از هیجان و شادی طبل می کوبد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر