حکایت سیزدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۳۵ ـ ۳۷)
بخش اول
ما به سوی آنچه دانش زمانه مان نموده، می رویم!
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک
چنانش در انداخت، ضعف جسد
که می برد بر زیردستان حسد
ندیمی زمین ملک بوسه داد
که ملک خداوند جاوید باد:
«در این شهر مردی مبارک دم است
که در پارسائی چون اوئی کم است
بخوان، تا بخواند دعائی بر این
که رحمت رسد ز آسمان بر زمین»
بفرمود، تا مهتران خدم
بخواندند پیر مبارک قدم
بگفتا:
«دعائی کن، ای هوشمند
که در رشته چون سوزن ام پای بند»
شنید این سخن پیر خم بوده پشت
به تندی بر آورد بانگی درشت:
«دعای من ات، کی شود سودمند
اسیران محتاج، در چاه و بند
کجا دست گیرد دعای وی ات؟
دعای ستمدیدگان در پی ات؟»
بفرمود، تا هرکه در بند بود
بفرمانش، آزاد کردند زود
جهاندیده بعد از دو رکعت نماز
به داور برآورد دست نیاز
که ای برفرازنده آسمان
به جنگ اش گرفتی، به صلحش بمان
ولی همچنان بر دعا داشت، دست
که شه سر بر آورد و برپای جست.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر