جینا روک پاکو
میکائیل
· جوانترین آرتیست در سیرک بلوئی میکائیل نام دارد.
· میکائیل ده سال دارد.
· او از یک سال قبل شروع به هنرنمائی کرده است.
· او اکنون هم کمنداندازی بلد است و هم می تواند روی طناب راه برود.
· بیشترین کف زدن های تماشاچی ها نصیب میکائیل می شود.
· «اگر در سیرک نباشی، چه شغلی انتخاب خواهی کرد؟»، کسی از میکائیل پرسیده بود.
· میکائیل حیرتزده نگاهش کرده بود.
· «اگر با سیرک نباشم؟»، میکائیل گفته بود.
· «چنین چیزی را اصلا نمی توانم تصور کنم.»
· میکائیل مدت مدیدی در این باره اندیشیده بود.
· «فوتبالیست خواهم شد!»، میکائیل گفته بود.
· چون سیرک همیشه در راه است، میکائیل هر دو روز مدرسه عوض می کند.
· هر بار بچه های همکلاسی با کنجکاوی تماشایش می کنند.
· میکائیل اما به این وضع عادت کرده است.
· بعد از ظهر همان روز، بچه ها به نمایش سیرک می آیند و او هنر خود را نشان شان می دهد، برای شان هنرنمائی می کند.
· بعضی وقت ها قبل از نمایش، با دوچرخه دوری می زند.
· او در همه جا در فرصتی کوتاه خود را با همه چیز دمخور می سازد و یا با یانا بازی می کند.
· «یانا حیوان محبوب من است!»، میکائیل می گوید.
· «یانا به من تعلق دارد!»
· و ضمنا یال های اسب خود را نوازش می کند.
· غذای محبوب میکائیل سیب زمینی سرخکرده با سوس گوجه فرنگی است.
· «باز هم می خواهی بخوری؟»، مادر می پرسد و با نگرانی نگاهش می کند.
· انگار میکائیل نمی داند که یک آرتیست باید به هیکل خود توجه داشته بادش.
· میکائیل به این حقیقت امر واقف است!
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر