۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه

فرانتس کوچولو، چه می کنی؟

Bild

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    روزی که فرانتس کوچولو از مادر زاده شد، هوا دیوانه بازی می کرد.

 

·    خورشید می درخشید و همزمان، رعد می غرید، آذرخش جرقه می زد و باران می بارید.

 

·    و آخر سر، رنگین کمانی به آسمان، زیبائی خاصی بخشیده بود.

 

·    «این نشانه خوبی است!»، بابا گفت.

 

·    «غیرعادی و خارق العاده است!»، مادر گفت.

 

·    فرانتس کوچولو هم غیرعادی بود.

 

·    «او یک چشم سبز و یک چشم آبی دارد.»، مادر با حیرت گفت.

 

·    «چه می شود کرد!»، بابا گفت.

·    «از یک چشم به تو رفته و از چشم دیگر به من.»

 

·    بقیه چیزها ظاهرا همان طور بودند، که انتظار می رفت.

 

·    اما وضع بر این منوال نماند.

 

·    در اتاقی که فرانتس کوچولو سکونت داشت، ناگهان گنجشک ها لانه ساختند.

 

·    «این طور نباید باشد»، مادر گفت.

·    «گنجشک ها اتاق را کثیف می کنند.»

 

·    اما وقتی که بابا گنجشک ها را از پنجره بیرون می راند، فرانتس کوچولو جیغ و داد راه انداخت.

 

·    «من فکر می کنم»، مادر گفت.

·    «فرانتس کوچولو می خواهد که گنجشک ها اینجا بمانند.»

 

·    فرانتس کوچولو هم به بابا «آن» می گفت و هم به گربه.

 

·    بدین طریق بود که گنجشک ها ماندند.

 

·    آنها از روی فرانتس کوچولو می پریدند و بر روی لامپ برق و پرده های اتاق لانه می ساختند.

 

·    اما وقتی که فرانتس کوچولو سه ماهه، سه روزه و سه ساعته شد، ناگهان همه پرنده ها رفتند.

 

·    فرانتس کوچولو بزرگتر شد.

 

·    دوره خوب و آرامی بود، اگر سحر و جادوی ضمنی را از نظر دور بداریم.

 

·    فرانتس کوچولو به هر چیز که دست می زد، شکل عوض می کرد.

 

·    وقتی او به توپ دست می زد، توپ ساعت های متوالی بالا پائین می رفت.

 

·    در گلدانی سوسیس می روئید و ماشین اسب بازی بی وقفه بوق می زد.

 

·    یکی از روزها فرانتس کوچولو به گوشی تلفن دست زد.

 

·    آنگاه یکنفر سه بار از چین زنگ زد و به مادر حرف هائی به چینی گفت.

 

·    مادر از همه این حوادث حرفی به بابا نمی زد.

·    اما دلواپس و نگران بود.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر همیشه می پرسید.

 

·    فرانتس کوچولو که حالا زبان باز کرده بود، جواب می داد:

·    «من با خرس های اسباب بازی بازی می کنم.»

 

·    مادر راضی و خشنود بود، تا اینکه روزی غرشی به گوشش رسید.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر پرسید.

 

·    جواب مادر غرشی بود.

·    غرشی که به صدای بلند و وحشی خرس ها شباهت داشت.

 

·    مادر دوید به اتاق بچه و چشمش به دو خرس قهوه ای رنگ غول آسا افتاد که روی دو پای عقبی شان ایستاده بودند و می رقصیدند.

 

·    خرس سوم روی زمین دراز کشیده بود و زیرش فرانتس کوچولو قرار داشت و به تماشای رقص خرس ها مشغول بود.

 

·    شگفتا که وضع اصلا هراس انگیز نبود.

 

·    «نه!»، مادر داد زد و بچه را از زیر خرس بیرون کشید و در را پشت سرش بست.

 

·    بعد به بابا تلفن زد.

 

·    بابا به خانه آمد و رفت به اتاق بچه و چشمش به سه خرس غول آسا افتاد.

 

·    اینکه مادر به خرس ها پوزه بند می بافت، دیوانگی بنظر می رسید.

 

·    چند روز گذشت.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر پرسید.

 

·    «بچه را راحت بگذار!»، بابا گفت.

 

·    «تو خبر نداری از آنچه که اینجا اتفاق می افتد»، مادر گفت.

·    «دیروز ـ تمام روز ـ سگی در زیر کمد آشپزخانه پارس می کرد.

·    از گربه بپرس!

·    آن هم شنید.»

 

·    بابا به زیر کمد آشپزخانه نگاه کرد.

 

·    آنجا تکه کاغذی بود، که رویش عکس سگی را فرانتس کوچولو نقاشی کرده بود.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، بابا با صدای بلندی پرسید.

 

·    «بازی می کنم»، فرانتس کوچولو گفت.

 

·    «لحن فرانتس کوچولو مضحک بود، مگر نه؟»، مادر پرسید.

 

·    وقتی آنها در اتاق فرانتس کوچولو را باز کردند، دیدند که فرانتس کوچولو زیر سقف روی پلی ایستاده که سراسر اتاق را فراگرفته است.

 

·    پل انگار از تکه چوب های اسباب بازی درست شده بود.

 

·    اما از تکه چوب های اسباب بازی خیلی خیلی بزرگتر.

 

·    بابا فوری نردبامی آورد و فرانتس کوچولو را نجات داد.

 

·    فرانتس کوچولو فقط نگاه می کرد.

 

·    مادر احساس می کرد که فرانتس کوچولو توی دلش به طرز خراب کردن پل بوسیله بابا می خندد.

 

·    روزی از روزها، بابا قائمکی با پزشک خانواده صحبت کرد.

 

·    «انگار هر روز عصر آدمک های کوتوله از پنجره به بیرون می پرند.»

 

·    پزشک برای بابا قرص مسکن داد و گفت که او بهتر است که مرخصی بگیرد و استراحت کند.

 

·    بابا هم همین کار را کرد.

 

·    در تعطیلات تقریبا حادثه عجیبی اتفاق نیفتاد.

 

·    فقط یک بار ماهی ها را دیدند که با پرنده ها پرواز می کردند.

 

·    این البته مسئله ای نبود.

 

·    و مادر نمی بایستی واکنشی را از خود نشان دهد، که با پریدن موشی از جیبش، از خود نشان داد.

·    وقتی که می خواست برای خرید بستنی به فرانتس کوچولو پول بدهد.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر عصر روز دیگر پرسید.

 

·    «هیچی.

·    من دراز کشیده ام»، فرانتس کوچولو گفت.

 

·    اما روی تخت فنری فرانتس کوچولو اسکی بازان پیش می راندند.

 

·    و یکی از آنها سقوط کرد و افتاد در لیوان آب.

 

·    فرانتس کوچولو او را فوری بیرون آورد.

 

·    «بچه مان همبازی و دوست لازم دارد»، مادر و بابا اندیشیدند.

 

·    از این رو بچه های همسایه ها را دعوت کردند.

 

·    «شما بازی کنید»، مادر گفت.

·    «من می روم خرید و زود برمی گردم.»

 

·    وقتی برگشت فریاد بچه ها بلند بود.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر با صدای بلندی پرسید.

 

·    دختربچه کوچولویی مثل بادکنکی در فضای اتاق فرانتس کوچولو معلق بود.

 

·    مادر از صندلی بالا رفت، دخترک را پائین آورد و به او آب نبات داد.

 

·    دخترک اما همچنان گریه می کرد، بچه های دیگر هم همینطور.

 

·    از این به بعد، دیگر کسی به مهمانی آنها نیامد.

 

·    چطور می توان بچه ای مثل فرانتس کوچولو داشت و علیرغم این مهمان دعوت کرد.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر و پدر عصر از او پرسیدند.

 

·    فرانتس کوچولو لبخند مهرباری زد و به روی زمین اشاره کرد.

·    زیر فرش موشکورها در راه بودند.

·    و یکی از آنها داشت بیرون می آمد.

 

·    «نه!»، مادر داد کشید.

·    «نه!»

 

·    پدر حوله خیسی بر پیشانی مادر نهاد.

 

·    بعد موشکورها را گرفت و به پارک شهر برد.

 

·    صبح روز بعد مادر به مشاور امور تربیتی مراجعه کرد.

 

·    «بچه من، فرانتس کوچولو»، مادر گفت.

·    «در یخچال را باز کرده است.»

 

·    «خوب؟»، خانم مشاور امور تربیتی پرسید.

 

·    مادر نمی توانست ادامه دهد.

 

·    «در فریزر یخچال پنگوئنی بود، پنگوئنی با کت مشکی.»

 

·    مشاور امور تربیتی به مادر دلداری داد.

 

·    فرانتس کوچولو در این موقع، پنج و نیم ساله بود.

 

·    «طولی نمی کشد و او باید به مدرسه برود»، بابا گفت.

 

·    «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر صدا زد.

 

·    فرانتس کوچولو در وان حمام نشسته بود و با کشتی کوچولویی از کاغذ بازی می کرد.

 

·    و در وان حمام، راهزنی دریائی روبروی فرانتس کوچولو نشسته بود، که به یک چشمش نقاب سیاهی کشیده بود.

 

·    بابا کاسه صبرش لبریز شد و سر راهزن دریائی را توی آب وان حمام کرد.

 

·    راهزن دریائی ذوب شد و ذوب شد و عکسی کاغذی از او باقی ماند.

 

·    این عکس در کتابی قرار داشت که فرانتس کوچولو نگاهش می کرد.

 

·    روز گشایش مدارس، مادر و بابا دست فرانتس کوچولو را گرفتند و رفتند مدرسه.

 

·    «بچه ما»، مادر و بابا به معلم گفتند.

·    «پسرک ما، فرانتس کوچولو بچه بخصوصی است!»

 

·    «آری، می بینم»، معلم گفت.

·    «او پسر خوبی است.»

 

·    فرانتس کوچولو با تکان سر تأیید کرد.

 

·    در روز اول مدرسه حادثه بخصوصی رخ نداد.

 

·    روز دوم هم همینطور.

 

·    روز سوم و چهارم و بطور کلی حادثه ای رخ نداد.

 

·    فرانتس کوچولو خواندن و نوشتن یاد گرفت.

 

·    ترانه خواندن و نقاشی کردن یاد گرفت.

 

·    «سحر باطل شد»، بابا نیم سال بعد گفت.

 

·    «فرانتس کوچولوی ما اکنون مثل بقیه بچه ها ست!»

 

·    «آره!»، مادر گفت.

·    «خدا را شکر.»

 

·    در ته دلشان ـ اما ـ هر دو افسوس می خوردند.

 

·    سه روز بعد، حادثه ای در مورد گربه رخ داد.

 

·    فرانتس کوچولو داشت مشق حساب می نوشت.

 

·    گربه در روی میز، جلوی او نشسته بود و مسائل حساب را حل می کرد.

 

·    گربه بلند و صریح و روشن صحبت می کرد.

 

·    «فرانتس کوچولو...»، مادر گفت.

 

·    اما بعد دیگر حرفی نزد، لبخندی زد و از خانه بیرون رفت.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر