جینا روک پاکو
· روزی که فرانتس کوچولو از مادر زاده شد، هوا دیوانه بازی می کرد.
· خورشید می درخشید و همزمان، رعد می غرید، آذرخش جرقه می زد و باران می بارید.
· و آخر سر، رنگین کمانی به آسمان، زیبائی خاصی بخشیده بود.
· «این نشانه خوبی است!»، بابا گفت.
· «غیرعادی و خارق العاده است!»، مادر گفت.
· فرانتس کوچولو هم غیرعادی بود.
· «او یک چشم سبز و یک چشم آبی دارد.»، مادر با حیرت گفت.
· «چه می شود کرد!»، بابا گفت.
· «از یک چشم به تو رفته و از چشم دیگر به من.»
· بقیه چیزها ظاهرا همان طور بودند، که انتظار می رفت.
· اما وضع بر این منوال نماند.
· در اتاقی که فرانتس کوچولو سکونت داشت، ناگهان گنجشک ها لانه ساختند.
· «این طور نباید باشد»، مادر گفت.
· «گنجشک ها اتاق را کثیف می کنند.»
· اما وقتی که بابا گنجشک ها را از پنجره بیرون می راند، فرانتس کوچولو جیغ و داد راه انداخت.
· «من فکر می کنم»، مادر گفت.
· «فرانتس کوچولو می خواهد که گنجشک ها اینجا بمانند.»
· فرانتس کوچولو هم به بابا «آن» می گفت و هم به گربه.
· بدین طریق بود که گنجشک ها ماندند.
· آنها از روی فرانتس کوچولو می پریدند و بر روی لامپ برق و پرده های اتاق لانه می ساختند.
· اما وقتی که فرانتس کوچولو سه ماهه، سه روزه و سه ساعته شد، ناگهان همه پرنده ها رفتند.
· فرانتس کوچولو بزرگتر شد.
· دوره خوب و آرامی بود، اگر سحر و جادوی ضمنی را از نظر دور بداریم.
· فرانتس کوچولو به هر چیز که دست می زد، شکل عوض می کرد.
· وقتی او به توپ دست می زد، توپ ساعت های متوالی بالا پائین می رفت.
· در گلدانی سوسیس می روئید و ماشین اسب بازی بی وقفه بوق می زد.
· یکی از روزها فرانتس کوچولو به گوشی تلفن دست زد.
· آنگاه یکنفر سه بار از چین زنگ زد و به مادر حرف هائی به چینی گفت.
· مادر از همه این حوادث حرفی به بابا نمی زد.
· اما دلواپس و نگران بود.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر همیشه می پرسید.
· فرانتس کوچولو که حالا زبان باز کرده بود، جواب می داد:
· «من با خرس های اسباب بازی بازی می کنم.»
· مادر راضی و خشنود بود، تا اینکه روزی غرشی به گوشش رسید.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر پرسید.
· جواب مادر غرشی بود.
· غرشی که به صدای بلند و وحشی خرس ها شباهت داشت.
· مادر دوید به اتاق بچه و چشمش به دو خرس قهوه ای رنگ غول آسا افتاد که روی دو پای عقبی شان ایستاده بودند و می رقصیدند.
· خرس سوم روی زمین دراز کشیده بود و زیرش فرانتس کوچولو قرار داشت و به تماشای رقص خرس ها مشغول بود.
· شگفتا که وضع اصلا هراس انگیز نبود.
· «نه!»، مادر داد زد و بچه را از زیر خرس بیرون کشید و در را پشت سرش بست.
· بعد به بابا تلفن زد.
· بابا به خانه آمد و رفت به اتاق بچه و چشمش به سه خرس غول آسا افتاد.
· اینکه مادر به خرس ها پوزه بند می بافت، دیوانگی بنظر می رسید.
· چند روز گذشت.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر پرسید.
· «بچه را راحت بگذار!»، بابا گفت.
· «تو خبر نداری از آنچه که اینجا اتفاق می افتد»، مادر گفت.
· «دیروز ـ تمام روز ـ سگی در زیر کمد آشپزخانه پارس می کرد.
· از گربه بپرس!
· آن هم شنید.»
· بابا به زیر کمد آشپزخانه نگاه کرد.
· آنجا تکه کاغذی بود، که رویش عکس سگی را فرانتس کوچولو نقاشی کرده بود.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، بابا با صدای بلندی پرسید.
· «بازی می کنم»، فرانتس کوچولو گفت.
· «لحن فرانتس کوچولو مضحک بود، مگر نه؟»، مادر پرسید.
· وقتی آنها در اتاق فرانتس کوچولو را باز کردند، دیدند که فرانتس کوچولو زیر سقف روی پلی ایستاده که سراسر اتاق را فراگرفته است.
· پل انگار از تکه چوب های اسباب بازی درست شده بود.
· اما از تکه چوب های اسباب بازی خیلی خیلی بزرگتر.
· بابا فوری نردبامی آورد و فرانتس کوچولو را نجات داد.
· فرانتس کوچولو فقط نگاه می کرد.
· مادر احساس می کرد که فرانتس کوچولو توی دلش به طرز خراب کردن پل بوسیله بابا می خندد.
· روزی از روزها، بابا قائمکی با پزشک خانواده صحبت کرد.
· «انگار هر روز عصر آدمک های کوتوله از پنجره به بیرون می پرند.»
· پزشک برای بابا قرص مسکن داد و گفت که او بهتر است که مرخصی بگیرد و استراحت کند.
· بابا هم همین کار را کرد.
· در تعطیلات تقریبا حادثه عجیبی اتفاق نیفتاد.
· فقط یک بار ماهی ها را دیدند که با پرنده ها پرواز می کردند.
· این البته مسئله ای نبود.
· و مادر نمی بایستی واکنشی را از خود نشان دهد، که با پریدن موشی از جیبش، از خود نشان داد.
· وقتی که می خواست برای خرید بستنی به فرانتس کوچولو پول بدهد.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر عصر روز دیگر پرسید.
· «هیچی.
· من دراز کشیده ام»، فرانتس کوچولو گفت.
· اما روی تخت فنری فرانتس کوچولو اسکی بازان پیش می راندند.
· و یکی از آنها سقوط کرد و افتاد در لیوان آب.
· فرانتس کوچولو او را فوری بیرون آورد.
· «بچه مان همبازی و دوست لازم دارد»، مادر و بابا اندیشیدند.
· از این رو بچه های همسایه ها را دعوت کردند.
· «شما بازی کنید»، مادر گفت.
· «من می روم خرید و زود برمی گردم.»
· وقتی برگشت فریاد بچه ها بلند بود.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر با صدای بلندی پرسید.
· دختربچه کوچولویی مثل بادکنکی در فضای اتاق فرانتس کوچولو معلق بود.
· مادر از صندلی بالا رفت، دخترک را پائین آورد و به او آب نبات داد.
· دخترک اما همچنان گریه می کرد، بچه های دیگر هم همینطور.
· از این به بعد، دیگر کسی به مهمانی آنها نیامد.
· چطور می توان بچه ای مثل فرانتس کوچولو داشت و علیرغم این مهمان دعوت کرد.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر و پدر عصر از او پرسیدند.
· فرانتس کوچولو لبخند مهرباری زد و به روی زمین اشاره کرد.
· زیر فرش موشکورها در راه بودند.
· و یکی از آنها داشت بیرون می آمد.
· «نه!»، مادر داد کشید.
· «نه!»
· پدر حوله خیسی بر پیشانی مادر نهاد.
· بعد موشکورها را گرفت و به پارک شهر برد.
· صبح روز بعد مادر به مشاور امور تربیتی مراجعه کرد.
· «بچه من، فرانتس کوچولو»، مادر گفت.
· «در یخچال را باز کرده است.»
· «خوب؟»، خانم مشاور امور تربیتی پرسید.
· مادر نمی توانست ادامه دهد.
· «در فریزر یخچال پنگوئنی بود، پنگوئنی با کت مشکی.»
· مشاور امور تربیتی به مادر دلداری داد.
· فرانتس کوچولو در این موقع، پنج و نیم ساله بود.
· «طولی نمی کشد و او باید به مدرسه برود»، بابا گفت.
· «فرانتس کوچولو چه می کنی؟»، مادر صدا زد.
· فرانتس کوچولو در وان حمام نشسته بود و با کشتی کوچولویی از کاغذ بازی می کرد.
· و در وان حمام، راهزنی دریائی روبروی فرانتس کوچولو نشسته بود، که به یک چشمش نقاب سیاهی کشیده بود.
· بابا کاسه صبرش لبریز شد و سر راهزن دریائی را توی آب وان حمام کرد.
· راهزن دریائی ذوب شد و ذوب شد و عکسی کاغذی از او باقی ماند.
· این عکس در کتابی قرار داشت که فرانتس کوچولو نگاهش می کرد.
· روز گشایش مدارس، مادر و بابا دست فرانتس کوچولو را گرفتند و رفتند مدرسه.
· «بچه ما»، مادر و بابا به معلم گفتند.
· «پسرک ما، فرانتس کوچولو بچه بخصوصی است!»
· «آری، می بینم»، معلم گفت.
· «او پسر خوبی است.»
· فرانتس کوچولو با تکان سر تأیید کرد.
· در روز اول مدرسه حادثه بخصوصی رخ نداد.
· روز دوم هم همینطور.
· روز سوم و چهارم و بطور کلی حادثه ای رخ نداد.
· فرانتس کوچولو خواندن و نوشتن یاد گرفت.
· ترانه خواندن و نقاشی کردن یاد گرفت.
· «سحر باطل شد»، بابا نیم سال بعد گفت.
· «فرانتس کوچولوی ما اکنون مثل بقیه بچه ها ست!»
· «آره!»، مادر گفت.
· «خدا را شکر.»
· در ته دلشان ـ اما ـ هر دو افسوس می خوردند.
· سه روز بعد، حادثه ای در مورد گربه رخ داد.
· فرانتس کوچولو داشت مشق حساب می نوشت.
· گربه در روی میز، جلوی او نشسته بود و مسائل حساب را حل می کرد.
· گربه بلند و صریح و روشن صحبت می کرد.
· «فرانتس کوچولو...»، مادر گفت.
· اما بعد دیگر حرفی نزد، لبخندی زد و از خانه بیرون رفت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر