لطایف
الملل
برگردان
شین
میم شین
۲۴
مهاراجه
هند
می
خواست تنبل ترین افراد کشور را پیدا کند.
پس از
مدت ها جست و جو
دو
نفر
را
پیدا
کردند.
دلقک
دربار توصیه کرد
که
آندو
را
در
کلبه
ای چوبی
حبس
کنند
و
کلبه
را
به
آتش
کشند.
همین
کار را هم کردند.
وقتی
شعله بالا گرفت،
تنبلان
کشور
از
خواب
بیدار شدند.
تنبل
اول پرسید:
«چی
شده؟
نور
آفتاب وارد کلبه شده؟»
تنبل
دوم گفت:
«آه.
نور
آفتاب که ارزش چشم باز کردن ندارد.»
۲۵
دو
داداش چینی
با هم
یک جفت کفش خریدند.
داداش
بزرگ
کفش
را
روزها
می پوشید
و
داداش
کوچک
شب ها
می
پوشید
و
تا
سحر
راه
می رفت.
پس از
مدتی
زوار
کفش در رفت.
داداش
بزرگ
گفت:
«چطوره،
یک جفت کفش نو بخریم؟»
داداش
کوچک جواب داد:
«نه،
دیگه.
دمار
از روزگارم در آمد.
بالاخره
من هم
باید بخوابم.»
۲۶
چینی
ئی
کلاه
نمدی خریده بود و در گرمای سوزان تابستان بر سر گذاشته بود.
چنان
از گرما کلافه شد که پای درختی نشست
و
با
کلاه
شروع
به باد زدن خود کرد تا نفسی تازه کند.
با
خود
گفت:
«چه
خوب شد که این کلاه را خریدم
و
گرنه
گرما
مرا
می
کشت.»
۲۷
خرپولی
در
سچوان
به
چس
خوری
گفت:
«من
به تو ۱۰۰۰ دینار می دهم.
اگر
بگذاری آنقدر بزنمت که جانت در آید.»
چس
خور
گفت:
«باشد.
ولی
به
عوض
۱۰۰۰ دینار، ۵۰۰ دینار بده
و
آنقدر
بزن که نیمه جانم درآید.»
ادامه
دارد.
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفآره.
پاسخحذفممنون.
ایشان
به احتمال قوی در میلان
به
طبابت اشتغال داشته اند
و
عزرائیل علیه السلام قصد انتقامگیری از اطبا را دارد.
زنده باشید.