"اکونومی پولیتیک درتاکسی"
علی مجتهد جابری
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
پشت فرمان کمی خمیده بود.
"- صدای ضبط که ناراحت تان نمی کنه؟"
لبخندی زدم
که
توی آیینه
دید:
"- نه، خیلی هم قشنگه!"
"- نه، خیلی هم قشنگه!"
چراغ راهنمایی سبز شد،
اما
کمی جلوتر
برخوردیم به راه بندان.
"- این جا معمولا این ساعت ترافیک نداره ..."
"- بله،
نداره ...
ولی تظاهراته ...
فکرکنم
بازنشسته ها باشن یا کارگرا ...
کار هر روزشونه ...
کاسبی ما رو مشکل می کنن ...
فقط."
بعد لبخندی زد
با حالتی پدرانه و محبت آمیز.
"- کجایی جوونی که یادت به خیر؟ ...
یعنی شما می گین فایده ای هم داره؟"
با تردید و نوعی بی میلی در صدایم که برای خودم هم غریبه بود
زمزمه کردم:
"-والا چه عرض کنم؟"
راه عملا قفل شده بود.
شاید اگر پیاده می شدم
زودتر و راحت تر
می رسیدم.
اما...
"-خدا رحمتش کنه
( با دست اشاره کرد به نقاشی دیواری بزرگی از یک رییس جمهور اسبق)
...
ایشون که وزیر آموزش و پرورش شد
اول
چند هزار نفرو جواب کرد ...
یکیش
من
که
دبیر ریاضی بودم ...
البته
جوون و با کلّه پر از قورمه سبزی ...
خدا عوضش بده ...
پسر خاله ام
یه پیکان قراضه داشت،
داد دستم که باهاش کار کنم و سهمش رو بابت ماشین
هر شب
آخر دخل
بهش بدم ...
(خنده ای کرد)
...
اول برام سخت بود
که
دبیر باشم
اونم ریاضی
بعد بشم مسافرکش ...
ولی بعد از ...
می دونین چیه؟
حسن آدم به اینه
که
زود
فراموش می کنه ...
زود کوتاه می یاد و البته آخرش هم می میره!"
خندید
با صدایی کمی بلند تر.
سری تکان دادم
اما
یاد مرگ خودم افتادم که نمی دانستم کی ممکن است
رخ بدهد.
این پریشانم کرد.
گلویم خشک شد.
اتومبیل های جلویی کمی جا به جا شدند
اوتومبیل کناری
هم.
حالا می شد در را باز کرد.
خواستم بگویم که بقیه راه را پیاده می روم،
که
"- شما جوونی ...
تو جوونی
آدم سر نترس داره.
باباش خرجشو می ده،
اهل و عیالی هم نداره که نگران هم باشن ...
تو پیری دیگه دنبال بهانه ای که بمیری و راحت بشی
(خندید)
اما وای از میان سالی
...
داستانش بامرزه اس
(خندید)
...
گیجی و بلاتکلیف
...
جون
ترس تا خرخره ات
(با دستش گلویش را نشان داد)
...
اینه که الآن فقط بازنشسته ها میان تو شلوغی و جوونا
...
بقیه مث آدم عاقل میرن دنبال یه لقمه نون!"
با نگاهی پرسان از توی آیینه خیره شد به من.
دست پاچه شدم.
احساس کردم
مجبورم جوابی بدهم.
نگاه مهربانی هم که داشت باعث شد
احساس کنم
رذیلانه ترین واکنش سکوت است
اما نمی دانستم چه باید بگویم.
"- به نظر شما حالا اینا که اون چار راهو بند اوردن جوونن یا پیر؟"
شانه اش را انداخت بالا
"-والا چه عرض کنم
...
علم غیب که ندارم
...
از اونورم کسی نمی یاد ازش پرس و جو کنیم
...
ولی بالاخره خسته می شن و میرن پی کارشون
...
(خندید)
نگران نباشین
...
سر وقت می رسین به مقصدتون".
لبخندی زدم:
"- نه نگران نیستم
همیشه نیم ساعت تا یک ساعت
وقت اضافی میذارم
برای هر قرارم
...
عجله ای نیس
...
ولی شما از کارتون باز موندین اینجوری ..."
آهی از سینه بیرون داد:
"- چاره ای نیس
...
اونا هم گرفتارن
(ناگهان لحنش تغییر کرد
کمی برگشت به سمت عقب، با چهره ای شاد
مثل یک پسربچه شیطان و سر حال ادامه داد)
...
می دونین
...
اینا اشکالشون اینه که دوتا چیز رو درست نفهمیدن
...
پیرا
اینو که بهتره زودتر غزلو بخونن و رفع زحمت کنن
...
جوونا
هم
از
اکونومی پولیتیک
به کلی
بی خبرن!"
به شدت کنجکاو شدم.
اکونومی پولیتیک؟
به قول ما جوونای امروزی
"اینو دیگه از کجاش دراوورد؟"
نیازی به پرسش نبود.
از چهره من موضوع را کاملا درک کرد.
لبخندی زد .
نگاهی به جلو انداخت که همه اتومبیل ها انگار پارک کرده بودند.
دو سه تا راننده هم آمده بودند پایین.
یکی دستمال به شیشه ها می کشید.
یکی راه میرفت و سیگار دود می کرد.
سومی خم شده بود توی شیشه ماشین کنار ماشین خودش با در نیمه باز و مشغول صحبت بود.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر