میلهی سرد پنجره ای را در پنجه های عرق کرده ام می فشارم و سعی می کنم، پردهی تاریکی را که در باد می لرزد، بکاوم!
اما چیزی جز هوهوی باد و آهنگ مکرر چرخ هائی که بر آهنی سرد سائیده می شوند، به گوش نمی رسد!
تنها تاریکی است که مواج و آرام، شب را از پوست این هیولای آهنی جدا می کند.
اما چیزی جز هوهوی باد و آهنگ مکرر چرخ هائی که بر آهنی سرد سائیده می شوند، به گوش نمی رسد!
تنها تاریکی است که مواج و آرام، شب را از پوست این هیولای آهنی جدا می کند.
دکتر اسعد رشیدی
• دعوت نامه ای را که هفتهی پیش دریافت کرده بودم از جیب در آوردم و دوباره با دقت سرجایش قرار دادم.
• خیابان خلوت را ردیف چنارها از دو سو درمیان گرفته بود.
• نسیم کوتاهی میان برگ های سبز و شاداب شان می وزید و به آرامی تکان شان می داد.
• راهم را به طرف ساختمان پنج اشکوبه ای که در انتهای خیابان قد برافراشته بود، کج کردم.
• عرق شور و سوزانی را که روی پلک هایم سنگینی می کرد، پاک کردم و دکمه ی پیراهن آبی نخ نمایم را که به سپیدی می زد، باز کردم و دوبار و چند بار چشم هایم را مالیدم.
• حس کردم سرم گیج می رود و این موجودات عجیب و غریب سیاه رنگی که هرازگاهی پیدا و گم می شوند، باید از ضعف و گرسنگی باشد.
• قدم هایم را قدری کند کردم و لحضهای ایستادم و تمام نیرویم را در چشمانم متمرکز کردم.
• باور کردنش دشوار بود.
• اما من او را هیچگاه از نزدیک ندیده بودم.
• چرا قدش به نظر کوتاه می آید؟
• ببین چه قدر با تأنی گام بر می دارد.
• تو این گرما چرا دکمه های این کت سرمه ای لعنتی را اینطوری سفت بسته!
• اما نه این خودش است، سبیل هایش برق می زند و موهای براق و سیاه و پر پشتش را درست مثل عکس هایش به عقب شانه کرده است.
• دو جوان، سوار بر موتورسیکلت با سر و صدا طول خیابان را پیمودند.
• جلو در ورودی ساختمان بهم رسیدیم، انگار من را دیده بود که هاج و واج در چند قدمی اش ایستاده ام.
• لبجندی زد:
• «سلام آقای عزیز.»
• حالا دیگر مطمئن شده بودم که خودش است.
• نسیم سوزناکی ناگهان به درون کوپه هجوم آورد.
• کلاه سرمه ای مهماندار با حاشیه های قرمزی که بر لبه اش نقش بسته بود، در آستانه در ظاهر شد و سپس با کشاندن تنهی گرد و مدورش، تودهی هوای سردی را درون کوپه هل داد:
• چای خواستید خبرم کنید.
• لبخند بی روحش را فرو داد، خم شد و استکان خالی چای را از روی میز بلند کرد و بی صدا در کوپه را پشت سرش بست.
• می خواهم سرم را روی بالش نرمی که ملافه های سفیدش را تازه عوض کردهاند، بگذارم و پاهایم را دراز کنم و بخوابی عمیق فرو روم، اما این خیالپردازی بیهوده را مثل بقیهی چیزهای بی مصرف در گوشه ای از ذهنم برای روز مبادا انبار می کنم.
• از جا بلند می شوم و شال سیاه پشمی را دور گردنم گره می زنم و به پالتو مندرسم نگاهی می اندازم.
• با وحشت قدمی به عقب بر می دارم جرئت نمی کنم به جیب گشادش که مثل دهان بدون دندانی به روی من می خندد نگاه کنم.
• در را باز می کنم، راهرو غرق سکوت است.
• میلهی سرد پنجره ای را در پنجه های عرق کرده ام می فشارم و سعی می کنم پردهی تاریکی را که در باد می لرزد، بکاوم.
• اما چیزی جز هوهوی باد و آهنگ مکرر چرخ هائی که بر آهنی سرد سائیده می شوند، به گوش نمی رسد.
• تنها تاریکی است که مواج و آرام، شب را از پوست این هیولای آهنی جدا می کند.
• تنه ام را به دیوارهی کوپه تکیه می دهم و چشمانم را به آرامی بر روی هم می گذارم.
• « شاعر اینجا کنار من بشین. »
• پیک کوچک لبالب از عرق را به دستش دادم.
• باران خیابان را شسته بود و پنجره را رو به ساختمان بلند و ده اشکوبه ای که چراغ هایش در دوردست می سوختند، گشوده بود.
• نسیم پائیزی لامپ کوچک و بی رمقی را که از سقف اطاق آویزان بود، به آرامی می لرزاند.
• «از این سالاد و سوسیس روسی خیلی خوشم میاد. »
• به پشتی صندلی تکیه داد و با دستمال سفیدی لب و سبیلش را پاک کرد.
• «اولین بار من شما را در شورا دیدم، یادتان هست؟»
• سالن با صدای بم و گیرایش آرام گرفت.
• به آذین با چهره ای برافروخته که نگرانی در آن موج می زد، سخنان کوتاهی در باره آنچه که در کشور می گذشت، بیان کرد و دست آخر از حضار خواست که او را از شرکت در هیئت دبیران معاف کنند.
• «خاطرت هست؟»
• روی مبل قرمز رنگ و رو رفتهای که تارهای نازک و پلاسیده اش از لای آستر سیاه رنگی بیرون زده بود، جابجا شد.
• آهی کشید و عینک زمخت و سیاه رنگش را به چشم زد.
• « بده خودم بخوانم.»
• کاغذ شطرنجی را از دست های لرزان من قاپید.
• لب هایش می لرزید و هرازگاهی سرش را به چپ و راست تکان می داد.
• «این کمپوزیسیون را اینجا ناتمام ول کردهای، آها...
• این وزن...آها
• این شد.
• این را باید اصلاح کنی شاعر ... »
• واژهی شاعر را من سال ها پیش از دهان او شنیده بودم.
• اواخر دی ماه، برف ها داشتند ذره ذره آب می شدند، اما سرما همچنان بیداد می کرد.
• پنجرهی اشکوب پنجم رو به رودخانهی نوا باز می شد.
• نوا تاب برداشته بود و پشنگ های سفید رنگی را به اطراف می پراکند.
• هن وهن کنان از پله ها بالا رفتم.
• دکمه های پالتو ام را که خز مصنوعی خاکستری رنگی یقه اش را زینت می داد، با دستپاچگی بسته بودم و شال سیاهرنگی را دور گردنم محکم پیچیده بودم.
• در را صاحبخانه گشود و خود قدمی به عقب برداشت و با بی تفاوتی اجازه داد که وارد اطاق کوچکی شوم که از بوی سیگار و الکل انباشته بود.
• حاضران گرد میز بزرگی گرد آمده بودند.
• تا چشمش به من افتاد، نیم خیز شد:
• «شاعر بیا اینجا پهلو دست من بشین.»
• اشاره کرد به سه پایهی بی مصرف کوچکی که به دیوار زرد رنگی تکیه داده شده بود.
• این اولین باری بود که مرا با لفظ شاعر خطاب می کرد.
• حضار سرهای شان را که کمی هم گرم شده بود، به طرف من برگرداندند و لحظهای خاموش به من نگاه کردند که کلاه از سر گرفته و از سرما می لرزیدم.
• اگرچه اسم و رسم من را می دانست و از "مسئولیت" حزبی من آگاه بود، اما از آن روز به بعد هیچگاه مرا با نام واقعی ام خطاب نکرد.
• «بله خاطرم هست.»
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر