محمود دولت آبادی (1319)
ستایش قدرت از سوی ناداران نا توان، ریشه در باور به ضعف ابدی خویش دارد.
هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید و این سازش راهی به ستایش می یابد.
میدان اگر بیابد به عشق می انجامد.
بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطهً ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گمکردهً خویش را در او جستجو کرده و ـ به پندار ـ یافته اند!
این هیچ نیست، مگر پناه گرفتن در سایهً ترس، از ترس.
گونه ای گریز از دلهرهً مدام.
تاب بیم را نیاوردن.
فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکستهً محتوم آن می دانی و در جاذبهً آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی بجز جذب شدن در آن نداری.
پناه!
چه خوی و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمی دهی؟!
او ـ قدرت چیره ـ برایت بهترین می شود. زیباترین و پسندیده ترین.
آخر جواب خودت را هم باید بدهی...
پس به سرچشمه دست می بری.
به قدرت جامهً زیبا می پوشانی.
با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند.
دروغی دلپسند برای خود می سازی:
«شمل مردمدار و جوانمرد است!»
کلیدر صفحه 968
هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید و این سازش راهی به ستایش می یابد.
میدان اگر بیابد به عشق می انجامد.
بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطهً ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشق های گمکردهً خویش را در او جستجو کرده و ـ به پندار ـ یافته اند!
این هیچ نیست، مگر پناه گرفتن در سایهً ترس، از ترس.
گونه ای گریز از دلهرهً مدام.
تاب بیم را نیاوردن.
فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکستهً محتوم آن می دانی و در جاذبهً آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی بجز جذب شدن در آن نداری.
پناه!
چه خوی و خصال شایسته ای که بدو نسبت نمی دهی؟!
او ـ قدرت چیره ـ برایت بهترین می شود. زیباترین و پسندیده ترین.
آخر جواب خودت را هم باید بدهی...
پس به سرچشمه دست می بری.
به قدرت جامهً زیبا می پوشانی.
با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند.
دروغی دلپسند برای خود می سازی:
«شمل مردمدار و جوانمرد است!»
کلیدر صفحه 968
شین میم شین
سعدی
(دکتر حسین رزمجو: بوستان سعدی، ص 82 ـ 83)
• چنین دارم از پیر داننده یاد
• که شوریده ای سر به صحرا نهاد
• پدر در فراقش نخورد و نخفت
• پسر را ملامت بکردند و گفت:
• «از آنگه که یارم کس خویش خواند
• دگر با کسم آشنائی نماند.»
• جوانی ظاهرا عاشق یاری می شود و از شدت عشق دچار جنون می گردد و سر به صحرا می نهد و بی اعتنا به روابط خانوادگی و اندوه پدر (مادر که هیچ) شعار می دهد:
• «از آنگه که یارم کس خویش خواند، دگر با کسم آشنائی نماند.»
• در این حکایت بوستان سعدی نیز دیالک تیک های مختلفی مطرح می شود که باید مورد تأمل قرار گیرند:
1
• سعدی در این حکایت دیالک تیک عشق را به شکل دیالک تیک عاشق و معشوق بسط و تعمیم می دهد و نقش تعیین کننده را چنان از آن معشوق جا می زند که عاشق از سوئی هیچکاره و هیچواره تلقی می شود و از سوی دیگر همه روابط اجتماعی و فردی خود را پاره می کند و مجنون وار سر به صحرا می نهد و با خیال یار کذائی، تنها می زید.
2
• سعدی دیالک تیک استثناء و قاعده را به شکل دیالک تیک کس خواندن یار و روابط اجتماعی بسط و تعمیم می دهد و ضمنا به وارونه سازی آن می پردازد.
• این کاری است که سعدی در تئوری اجتماعی ارتجاعی خود بکرات م انجام می دهد:
• وارونه کردن نقش ها در دیالک تیک استثناء و قاعده!
• ترفند سعدی از این قرار است که او برای اثبات تئوری اجتماعی ارتجاعی خویش، همیشه استثناء را به عنوان قاعده جا می زند.
• او در این حکایت، شوریده خردستیز بی خبر از خرد را به عنوان انسان عام «نوعی» جا می زند.
• انگار عاشق «یاری» شدن و به محض برسمیت شناسی از سوی یار کذائی، سر به صحرا نهادن و قید مادر و پدر زدن، امری قاعده مند و قانونمند و طبیعی و عادی است.
• اگر کسی قصد تبدیل جهان به تیمارستان را بر سر ندارد، نباید شوریده های بی خرد خردستیز را سرمشق توده ها قرار دهد.
• و گرنه چگونه می توان یاوه های مجانین را به مثابه قانون به خورد خواننده داد؟
• چیزهای هستی، از خرد تا کلان، از جماد تا انسان، نمی توانند به یک رابطه نیم بند خیالی (مثلا «کس خویش خواندن یار») بسنده کنند.
• هر چیزی، چه کوچک و چه بزرگ، در شبکه بغرنجی از روابط قرار دارد و باید قرار داشته باشد.
• هرچیزی در شدن مدام است.
• هر چیزی برای شدن خویش به داد و ستد مدام، به تأثیر متقابل با چیزهای دیگر نیاز دارد.
• آنچه سعدی و خردستیزان دیگر تصویر می کنند، در بهترین حالت محصول تخیل بیمار آنها ست و کوچکترین ربطی به واقعیت عینی ندارد.
• هستی از قانونمندی آهنین برخوردار است.
• هستی میدان آنارشی و بلبشوی درهم و برهم نیست.
• در ذات همه ذرات هستی، دیالک تیک عینی و واقعی حاکم همیشه و بی چون و چرا ست.
• حکم «از آنگه که یارم کس خویش خواند، دگر با کسم آشنائی نماند»، یاوه یک تهی مغز نادان بیش نیست.
• «آشنائی چیزها و انسان ها با یکدیگر» نه رابطه ای دلبخواه و سوبژکتیف (ذهنی)، بلکه پیوند تنگاتنگ عینی و ضرور است.
• شوریده سر به صحرا نهادهء بی نیاز از همه به خاطر کس خواندن یکی، دیر یا زود سرش به سنگ واقعیت عینی خواهد خورد و درخواهد یافت که بدون شبکه ای از روابط گوناگون حتی لحظه ای نمی تواند زنده بماند.
3
• سعدی در این حکایت ضمنا دیالک تیک عشق را به شکل دیالک تیک غریزه و عقل بسط و تعمیم می دهد و بدرستی نقش تعیین کننده را از آن غریزه می داند، ولی نقش غریزه را چنان تعیین کننده و نقش عقل را چنان بی بها جا می زند که قهرمان حکایت به موجودی جنونزده و حتی خردستیز و لاجرم جامعه ستیز بدل می شود:
• سر به صحرا می نهد و بسان جانوران می زید و قید همه مناسبات اجتماعی ضرور را می زند.
• در این اندیشه سعدی، البته هسته ای واقعی وجود دارد:
• اگر غریزه در دیالک تیک غریزه و عقل دست بالا بگیرد، می تواند به قول حافظ، «خانه عقل را به آتش کشد!» (نقل به مضمون)
4
• سعدی در این حکایت، ضمنا این حقیقت امر بی برو برگرد را نادیده می گیرد که «عاشق» در واقع نه شیفته «یار»، بلکه شیفته خویشتن خویش است و برای دستیابی به یار (وصل و ارضای نیازهای غریزی و عاطفی خویش) هرگز حاضر به فدا کردن خود نخواهد بود.
• احتمال این که کسی در شرایط استثنائی برای وصل با یار، جان خود را به خطر بیندازد، یک در یک میلیون است.
• این یک پدیده استثنائی است.
• در دیالک تیک استثناء و قاعده، اما تعیین کننده قاعده است، نه استثناء.
• رابطه مبتنی بر دیالک تیک داد و ستد میان «عاشق» و معشوق، هم قبل از وصل و هم بعد از وصل، اعتبار خود را حفظ می کند.
• این دیالک تیک، یکی از قوانین اصلی هستی است و کسی نمی تواند خود را از سیطره بلامنازع آن رها سازد.
• هم «جان بر لب نهادن» و «سر بر تیغ سپردن» عاشق، در حکایت قبلی و هم قید مادر و پدر و جامعه زدن عاشق در این حکایت، یاوه ای بیش نیست.
• عشق کذائی مثل هر چیز دیگر گذرا، موقتی و فانی است.
• عشق می آید و می رود و حتی می تواند به نفرت مبدل شود.
• حتی می توان گفت که همیشه در واقع، پای دیالک تیک عشق و نفرت در میان است، نه عشق ناب!
نفرت در شرایط معینی می تواند حتی به عشق بدل شود!
نویسنده شهیر کلیدر به این حقیقت امر وقوفی شگرف دارد.
نویسنده شهیر کلیدر به این حقیقت امر وقوفی شگرف دارد.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر