وحشتزده به تصویری نگاه می کنم که چشمانش به جانبی ناپیدا خیره مانده و ته مانده ی لبخندی بر لبانس نقش بسته است.
جملهی کوتاه زیر تصویر را می بینم، اما توان خواندنش را از کف دادهام:
سیاوش کسرایی در گذشت!
سیاوش کسرایی در گذشت!
دکتر اسعد رشیدی
• موج مخالفت با "بالائی ها" اوج می گرفت و آتشی که گارباچف افروخته بود، افروزه هایش دامن مارا هم گرفته بود.
• آتش زیر خاکستری که درون صفوف "پائینی ها" در سالیان متمادی خاموش مانده بود، به آتشفشانی تغییر شکل داده و همه را چه در بالا و چه در پائین دربرمی گرفت.
• موج سهمگینی بلم کوچک مارا به هرسویی تکان می داد، به صخرههای سخت و سنگین ساحل می کوفت و پیکر ما را با تازیانه ی بی رحمی از رگبار باران و باد می نواخت.
• سکانداران با دست های لرزان و چشمانی وحشت زده قادر به مهار موج های بلندی نبودند که کوبان و پر شتاب دریا را در می نوردید و به ساحل نزدیک می شد.
• با چه واژه ای باید او را خطاب می کردم؟
• خودش نام کوچکش را ترجیح می داد، اما گروهی گستاخی را از حد فرو گذارده و فروتنی شاعرانه اش را گاه و بیگاه به وهن می گرفتند تا دستمایه ای برای شرمساری شاعر فراهم آورند.
• او ـ همچنان شکیبا و خاموش ـ این ساز بدون کوک و این نغمه های خفه در مه را تاب می آورد.
• «خاطرت هست؟»
• کنار ساحل نرمه بادی گیسوی موج هارا آشفته می کرد.
• موج ها شتابان تنه ی سنگین شان را به دیواره ی ساحل می کوفتند و بازمی گشتند و خود را در آغوش خزر که آرام آرمیده بود، رها می کردند.
• «دریا! متاب روی
• با من سخن بگوی
• تو مادرمنی به محبت مرا ببوی.»
• (سیاوش کسرایی، «هوای آفتاب، از اینسوی خزر»)
• کت چروکیده اش را از تن درآورد و با وسواس کنار دستش قرار داد.
• «این دلاقه را کمی باز کن.»
• سگرمه هایش درهم رفت و به سرفه افتاد.
• «نمی شه یه سیگار درست و حسابی دود کنی، خفه می کنی آدمو.»
• لبخندی کوتاه بر لبانش ظاهر شد و پیک خالی عرق را روی میز گذاشت.
• چشمان نافذ و گریزانش آرامش ساعات پیش را از دست داده بود و خطوط چهره اش آشکارا درهم شده بود.
• دستی به موهای براق و پرپشتش کشید.
• «از اون شاعر کُرد* که تعریف کردی چیزی یادت هست بخونی؟»
• (منظورش سید محمد امین شیخ الاسلامی ( استاد هیمن)۱۹۲۱ ـ ۱۹٨۶شاعر نامدار و پر آوازهی کُرد بود.)
• دکمه ی پیراهن سیاهش را باز کرد، نگاهش را به طرف پنجره گرداند و در حالیکه سرش را تکان می داد، آه کوتاهی کشید.
• «عجب سرنوشتی پیدا کرده بود.»
• پلک هایش می لرزید.
• با پشت دست گونه های خیسش را پاک کرد.
• «بسیار گل که از کف من برده است باد
• اما من غمین گل های یاد کس را پر پر نمی کنم
• من مرگ هیچ عزیزی را
• باور نمی کنم»
• (سیاوش کسرایی «تراشههای تبر، باور»)
• چه سرنوشت ناگزیری دو شاعر را بهم نزدیک می کرد.
• «بالائی ها» گردن آویز (گردنبند) «شاعر ملی و مردمی» را به گردن هر دو شاعر آویخته بودند، اما راه های متفاوت با راه «بزرگان» هر دو را از دایره ی خودی ها بدورافکنده است.
• هنر را نمی توان در معبد سیاست قربانی کرد، از اینها بدتر شعر را به سیاست پیشگان نمی توان فروخت و یا پیشکش کرد.
• در همهی این سال ها ترسم ریخته بود و می توانستم قدری بی شکیب، آنچه را برزبان نیاورده بودم، درست روبروی او، با خود او چشم در چشم او باز بگویم.
• جایی خوانده بودم:
• «کسی را که دوست می داری، هرگز از او نمی ترسی!»
• تنه ی سنگین قطار کش و قوس می خورد و زوزه کشان فضای سیاه شب را از هم می گسلد و گاه شانه و پیشانی ام را به پنجره سردی می کوبد که پردهی آبی رنگی بر آن آویخته است.
• چشمانم می سوزد و سعی می کنم خودم را با تکان های قطار هماهنگ کنم.
• قبل از اینکه تعادلم بهم بخورد به کوپه بر می گردم و تا گردن زیر ملافهی تمیزی می خزم، اما هنوز چشمهایم گرم نشده، مهماندار چای داغ را روی لبهی میز کوچک چسبیده به پنجرهی کوپه، قرار می دهد.
• دستهایش آشکارا می لرزد و کلاه سرمه ای بزرگش را پس سر رانده، لنجندی کوتاه لب هایش را از هم می گشاید و دندان های زرد و کرم خورده اش میان لب های کبود و تاول زده اش نمایان می شود.
• قطار دوبار، سه بار جسم سنگینش را تکان داد و تلو تلو خوران و با صدای خشن و کشدار چرخ هایش که بر روی ریل کشیده می شد، از نفش افتاد.
• با پشت دست بخار پنجره را پاک می کنم.
• انبوهی از مسافرها که تا چند لحظه ی پیش زیر سقف پلاستیکی ایستگاه و در انتظار توقف قطار پا به پا می شدند، اینک به ورودی های قطار که پلکان های کم ارتفاع و یخزده ای از زمین جدای شان می کند، هجوم می آورند.
• فروشندگان دوره گرد با داد و فریاد، مرغ بریان، سیب زمینی داغ، چربی خوک، ودکا و دیگر کالاهای شان را از پشت پنجره به مسافران خواب آلوده ای که تازه چرت شان پاره شده، عرضه کنند.
• بعضی ها توانسته اند مأموران قطار را دور بزنند و خود را داخل راهرو بکشانند.
• پیرزن های فروشنده در حالیکه لچک های رنگی و شال های پشمی شان را محکم دور اندام لاغر و نحیف شان پیچیده اند، با التماس مسافران را به خریدن ماهی دودی، چربی خوک و آبجو دعوت می کنند.
• باد سوزناکی ساعاتی پیش شروع به وزیدن کرده است و دانه های خشک برف را در هوا پراکنده می کند و به صورت فروشندگان دوره گرد می کوبد.
• مهماندار آمد، پول چای و ملافه ها را گرفت.
• اخم کرده بود و لبخند همیشگی و کم رمقش پیدا نبود.
• با لحن خشکی بقیه پول را روی ملافه هایی که در راهرو کوت شده بودند گذاشت و بی آنکه سرش را بر گرداند، پیچید طرف سمت راست و در انتهای راهرو ناپدید شد.
• پالتو را از جا رختی برداشتم، انگار جرئتی پیدا کرده بودم، آهسته دست های لرزانم را در جیب پالتومی کنم.
• درست یک هفته ای می شود که بسته ی لعنتی را از ادارهی مرکزی پست دریافت کردهام و تنها یکبار توانسته ام این تکه روزنامه ی وحشتناک را با ترس و لرز بخوانم.
• انگار کارد برهنه ای ست که در شبی هولناک و در مکانی نامعلوم تیغه ی برهنه اش قلب مرا می شکافد.
• می خواهم این صفحه ی کوچک را مچاله و یا ریز ریز کنم و به دست باد بسپارم.
• درد سنگینی را در پشت و زانوهایم حس می کنم.
• با دست های لرزانم تکه ی بریده روزنامه را روی میزی که بوی الکل و توتون می دهد، پهن می کنم.
• وحشتزده به تصویری نگاه می کنم که چشمانش به جانبی ناپیدا خیره مانده و ته مانده ی لبخندی بر لبانس نقش بسته است.
• جملهی کوتاه زیر تصویر را می بینم، اما توان خواندنش را از کف دادهام:
• سیاوش کسرایی در گذشت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر