"در آن لحظه"
" از این اوستا"
اخوان ثالث
در آن لحظه
كه
من از پنجره بيرون نگاه كردم
كلاغی روی بام خانه ی همسايه ی ما بود
و
بر چيزي،
نميدانم چه،
شايد تكه ستخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد، باز
و
نزديكش كلاغی روی آنتن، قار می زد، باز.
نمی دانم چرا،
شايد برای آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها می خورد هر كس كه دارد.
در آن لحظه
از آن آنتن چه امواجی گذر می كرد
كه در آن موجها
شايد
يكی نطقی
در اين معنی كه «شيرين است غم
شيرين تر از شهد و شكر»،
می كرد.
نمی دانم چرا،
شايد برای آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است.
و در آن موجها شايد
در آن لحظه
جوانی هم
برای دوستداران صدای پير مردی تار می زد، باز
نمی دانم چرا،
شايد برای آنكه
اين دنيا
پر است از ساز و از آواز
و بسياری صداهایی كه دارد تار و پودی گرم و نرم
و بسياری كه بی شرم.
در آن لحظه
گمان كردم يكی هم داشت خود را دار می زد، باز
نمی دانم چرا
شايد برای آنكه اين دنيا كشنده ست
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست.
در آن لحظه
يكی ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ی پوسيده اش را جار می زد، باز
نمی دانم چرا،
شايد برای آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است.
در آن لحظه
كه
می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاويدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا می برد و می رفت.
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و
می دانم
چرا خواست
و
می دانم
كه پوچ هستی (منظور شاعر، پوچوارگی هستی است) و اين لحظه های پژمرنده
كه نامش عمر و دنيا ست،
اگر باشي تو با من،
خوب و جاويدان و زيبا ست
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر