۱۳۹۹ آذر ۲۳, یکشنبه

دودکش پاک کن کوچولو و خوش قدمی!

 آیا میدانستیداز نشانه های سعادت و خوش قدمی زن آن است که نخست...

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری

 

·    همیشه، وقتی که دودکش پاک کن کوچولو از خانه بیرون می رود، مردم از دیدنش شاد می شوند.

 

·    «دودکش پاک کن کوچولو خوشقدم است!»، مردم می گویند و به او دست می زنند، تا نوک انگشتان شان قدری دوده آلود می شود.

 

·    «ایکاش حق با شما بود و من خوشقدم می بودم»، دودکش پاک کن کوچولو می اندیشد، وقتی که در پشت بام ها مشغول کار است.

 

·    او از بالا بالاها به پائین می نگرد و کردوکار مردم را تماشا می کند.

 

·    سوسیس فروش را عصبانی می بیند، برای اینکه شاگردش سوسیس ها را شور ساخته است.

 

·    فاطمه را می بیند که آشش بوی سوختگی می دهد.

 

·    کفاش را می بیند که نفهمیده میخی را غورت داده است.

 

·    و شهردار را می بیند که به باد بد و بی راه می گوید، برای اینکه باد پرونده هایش را پراکنده ساخته است.

 

·    جائی نوزادی را می بیند، که می نالد، برای اینکه قنداقش خیس است.

 

·    و جائی پسرکی را می بیند که زار می زند، برای اینکه کسی تو گوشش زده است.

 

·    نرگس را می بیند که کفشش تنگ است و پایش را می آزارد.

 

·    پروین را می بیند که زکام دارد و پروانه را می بیند که لب پنجره ایستاده، سکسکه اش گرفته و نمی داند که چرا.

 

·    «هرکس غمی دارد»، دودکش پاک کن کوچولو می اندیشد.

·    «مردم ـ همه ـ اندکی شادی لازم دارند.

·    اما چگونه می توانم آنها را اندکی شاد کنم؟»، دودکش پاک کن کوچولو از پرنده می پرسد که از فراز سرش می گذرد.

 

·    «مردم را؟»، پرنده می پرسد.

 

·    «کرم کوچولویی هدیه شان بکن!»، پرنده می گوید.

 

·    گربه نازپرورده که لب بام نشسته و به نظافت خویش مشغول است، می گوید:

·    «برای شان موشی به هدیه ببر!»

 

·    این پیشنهادها ـ اما ـ به درد دودکش پاک کن کوچولو نمی خورند.

 

·    او پائین می رود و در خیابان ها به راه می افتد.

 

·    می رود ـ غرق در اندیشه ـ تا دور دست ها.

 

·    تا اینکه بالاخره به علفزاری بزرگ و رنگارنگ می رسد.

 

·    «پیدا کردم!»، دودکش پاک کن کوچولو داد می زند.

 

·    آنگاه ۹۹۹ گل می چیند.

 

·    در لبه دارش بیشتر از این جا نمی گیرد.

 

·    بعد به بلندترین بام شهر می رود.

 

·    «باران گل می بارد!»، مردم ـ ناگهان ـ داد می زنند.

 

·    سوسیس فروش دیگر به سوسیس های شور نمی اندیشد.

 

·    پسرک زار زدن را فراموش می کند.

 

 

·    نرگس تنگی کفشش را از یاد می برد.

 

·    پروانه سکسکه اش از بین می رود.

 

·    همه مردم بیرون می آیند، تا شاهد اعجاز گردند.

 

·    «باران گل چه زیبا ست!»، مردم می گویند.

 

·    هر کس که گلی نصیبش می شود، در تمام طول روز خوشحال است.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو از بامی به بامی می رود و لبخندی بر لب دارد.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر