۱۳۹۹ آذر ۲۲, شنبه

دودکش پاک کن کوچولو پرنده زیبا!

 پرنده زیبا

 قصص دودکش پاک کن کوچولو

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)
 
برگردان
میم حجری
 

·    یکی از روزها، دودکش پاک کن کوچولو دندان هایش را مسواک زده بود و به کفش هایش واکس زده بود، که زنگ در خانه به صدا در آمد.

 

·    «بفرمائید!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    مستوره بود.

 

·    «دودکش پاک کن کوچولو!»، مستوره گفت.

·    «دودکش من گرفته.

·    سراسر خانه ام شده پر از دوده و من نمی توانم پخت و پز بکنم و برای بچه هایم آش بپزم.»

 

·    دودکش پاک کن کوچولو رفت و نگاه کرد.

 

·    وضع همانطور بود که مستوره می گفت.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو رفت پشت بام.

 

·    در دودکش مستوره آشیانه ای قرار داشت و در آشیانه پرنده زیبائی نشسته بود.

 

·    «صبح به خیر!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

·    «لطفا خانه تان را به جای دیگری منتقل کنید.

·    خانه شما دودکش مستوره را بسته است.»

 

·    «پوووه!»، پرنده گفت.

·    «من زیباترین پرنده جهانم و هر جا که دلم خواست، آشیانه می سازم.»

 

·    «آشیانه تو سبب شده که خانه مستوره پر از دوده شود و او نتواند پخت و پز بکند.

·    مستوره پنج بچه کوچولو دارد و برای گرم کردن ده پا و ده دست خود به آتش اجاق نیاز دارند.»

 

·    اما پرنده بی خیال این حرفها بود.

 

·    دودکش پاک کن کوچولو پائین آمد و مستوره را با پنج بچه اش به پشت بام برد، تا آنها هم با پرنده حرف بزنند.

 

·    پرنده اما گوش هایش را گرفت و خود را به کری زد.

 

·    «پس من هم می روم شهرداری و به شهردار شکایت می کنم»، دودکش پاک کن کوچولو گفت و به شهرداری رفت.

 

·    شهردار عینکش را بر چشم گذاشت و یک نامه رسمی نوشت.

 

·    «به نام شهر»، شهردار نوشت.

·    «پرنده زیبا باید همین امروز نقل مکان کند.»

 

·    پرنده زیبا نامه رسمی شهردار را پاره کرد و از جای خود تکان نخورد.

 

·    شاید پرنده زیبا خواندن بلد نبود.

 

·    در هر حال، مردم شهر بسیار عصبانی شدند.

 

·    و وقتی که پرنده زیبا از فراز خیابان ها می پرید، مردم مشت خود را حواله اش می کردند و بد و بیراه می گفتند.

 

·    مستوره بیچاره بچه هایش را با لباس پشمی می خواباند و برای شان شیر سرد می داد.

 

·    البته این طوری نمی شد زندگی کرد.

 

·    اما کسی چاره ای نمی دانست.

 

·    حتی دودکش پاک کن کوچولو چاره ای به نظرش نمی رسید.

 

·    وقتی که او در پشت بام ها کار می کرد، حتی کلمه ای با پرنده زیبا رد و بدل نمی کرد.

 

·    حتی نگاهی هم به او نمی انداخت.

 

·    بالاخره روزی از روزها پرنده پیش دودکش پاک کن کوچولو آمد.

 

·    «دودکش پاک کن کوچولو!»، پرنده آهسته گفت.

·    «من زیباترین پرنده جهانم، ولی کسی محلم نمی گذارد و کسی دوستم ندارد.»

 

·    «علتش این است که تو قلب سرد نامهربانی داری!»، دودکش پاک کن کوچولو گفت.

 

·    پرنده سر افکنده شد و شرمنده گشت.

·    و در همان روز نقل مکان کرد.

 

·    اکنون در بالای چنار کهنسال آشیانه ساخته است.

·    و وقتی از فراز خیابان های شهر می پرد، مردم برایش ـ دوستانه ـ دست تکان می دهند.

 

·    حتی مستوره برایش دست تکان می دهد، دودکش پاک کن کوچولو هم به همچنین.

 

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر