۱۳۹۹ دی ۱۲, جمعه

درنگی در شعری از فروغ تحت عنوان «دیوارهای مرز» (۱)



دیوارهای مرز

ویرایش و درنگ

از

ربابه نون

 

اکنون 

دوباره در شب خاموش

قد می کشند همچو گیاهان

دیوارهای حایل، دیوارهای مرز

تا پاسدار مزرعهٔ عشق من شوند.

 اکنون

 دوباره همهمه‌های پلید شهر

چون گلهٔ مشوش ماهی‌ها

از ظلمت کرانهٔ من کوچ می کنند.

 اکنون

  دوباره پنجره‌ها، خود را

در لذت تماس عطرهای پراکنده باز می یابند.

اکنون

  درخت‌ها همه در باغ خفته، پوست می اندازند

و خاک با هزاران منفذ

ذرات گیج ماه را به درون می کشد

 

اکنون

نزدیکتر بیا

و گوش کن

به ضربه‌های مضطرب عشق

که پخش می شود

چون تام‌تام طبل سیاهان

در هوهوی قبیلهٔ اندام های من.

 

من

حس می کنم

من 

می دانم

که لحظهٔ نماز، کدامین لحظه‌ است. 

اکنون

  ستاره ها همه با هم

همخوابه می شوند. 

 

من 

در پناه شب

از انتهای هر چه نسیم است، می وزم

من 

 در پناه شب

دیوانه‌وار فرو می ریزم

با گیسوان سنگینم، در دست های تو

و هدیه می کنم به تو گل های استوائی این گرمسیر سبز جوان را.

 

با من 

بیا

با من 

  به آن ستاره بیا

نه آن ستاره‌ای که هزاران هزار سال

از انجماد خاک و مقیاس‌های پوچ زمین دور است

و هیچکس در آنجا

از روشنی نمی‌ ترسد.

 

من

 در جزیره‌های شناور به روی آب نفس می‌کشم

من

در جستجوی قطعه‌ای از آسمان پهناور هستم

که از تراکم اندیشه‌های پست تهی باشد

با من 

  رجوع کن

با من 

  رجوع کن

به ابتدای جسم

به مرکز معطر یک نطفه

به لحظه‌ای که از تو آفریده شدم

با من 

 رجوع کن

من ناتمام مانده‌ام از تو.

 

اکنون 

کبوتران

در قله‌های پستان هایم

پرواز می کنند

اکنون 

  میان پیلهٔ لب هایم

پروانه‌های بوسه در اندیشهٔ گریز فرو رفته‌اند

اکنون

محراب جسم من

آمادهٔ عبادت عشق است

 
با من

رجوع کن

من ناتوانم از گفتن

زیرا که دوستت می دارم

زیرا که «دوستت می دارم» حرفی است،

که از جهان بیهدگی‌ها

و کهنه‌ها و مکررها می آید.

 

با من 

  رجوع کن

من ناتوان از گفتن

بگذار در پناه شب، از ماه بار بردارم

بگذار پر شوم

از قطره‌های کوچک باران

از قلب های رشد نکرده

از حجم کودکان به دنیا نیامده.

 

بگذار پر شوم

شاید که عشق من

گهوارهٔ تولد عیسای دیگری باشد.

 

پایان

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر