حکایت پانزدهم
(دکتر حسین رزمجو، «بوستان سعدی»، ص ۳۷ ـ ۳۸)
بخش دوم
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی به زور
خران زیر بار گران، بی علف
به روزی دو، مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده دیوسار
زن از مرد موذی به بسیار به
سگ از مردم مردم آزار به
چو بیداد کردی، توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
تو را چاره، از ظلم برگشتن است
نه بیچاره بی گنه، کشتن است
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
بدان، کی ستوده شود پادشاه
که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود، آفرین بر سر انجمن
پس چرخه، نفرین کنان پیرزن؟
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
نه چندان، که از غافل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود، که دوست
هر آنچ از تو آید، به چشمش نکو ست
وبال است دادن به رنجور، قند
که داروی تلخش بود سودمند.
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر