جینا روک پاکو
بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند
· حالا افراد سیرک بلونی کلاودیا را می شناسند.
· «از سیرک ما خوشت می آید؟»، سونیا، خاله میکائیل می پرسد.
· کلاودیا با تکان سر می گوید که خوشش می آید.
· «او با ما خواهد آمد»، میکائیل می گوید و کلاودیا می خندد.
· «بچه ها همه می خواهند که با سیرک باشند»، سونیا می گوید.
· «دخترها و پسرها، بزرگ و کوچک.
· سن بعضی های شان به هفده می رسد.
· اما وقتی که هوا تاریک می شود، ما آنها را به خانه می فرستیم.
· آنها تصور می کنند که با سیرک بودن زیبا و خوشایند است.
· آنها حیوان ها را می بینند، موسیقی می شنوند و تصور می کنند که از این شهر به آن شهر رفتن مدام خوشایند باید باشد.
· آنها پس از سه روز با سیرک بودن، دل شان به خانه شان تنگ خواهد شد و گریه خواهند کرد.»
· «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا می اندیشد و به میکائیل می نگرد.
· «یک بار پسرکی خود را در علوفه قائم کرده بود»، سونیا می گوید.
· «پسر کوچکی بود.
· نیکسه شیهه سر داد و لو اش داد.»
· «شاید فکر می کنند که در آن صورت، دیگر نباید به مدرسه بروند، در خانه در امر شست و شو کمک رسانند.
· فکر می کنند که از بند مسائل روزمره به طور کلی آزاد خواهند شد.»
· «من با بقیه اندکی فرق دارم»، کلاودیا دو باره می اندیشد.
· اکنون سونیا از کلاودیا می پرسد:
· «وقتی که بزرگتر شدی، چه کاره می خواهی بشوی؟»
· آخ!
· کلاودیا رویش نمی شود، بگوید که می خواهد که همسر میکائیل شود.
· «سونیا!»، خوشبختانه کسی سونیا را از واگن صدا می زند و او باید فوری برود.
· «تو را نمی توانند پیدا کنند»، میکائیل می گوید.
· «من مخفی گاهی می شناسم، که کسی نمی تواند تو را پیدا کند.»
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر