مار
سیاوش کسرائی(خرداد ۱۳۶۳)
بی خواب بود مار
بی تاب بود مار
گاهی، گره گرفته به تن، تند می خزید
گاهی، ز خشم چنبره می زد
در خویش می تپید
چون با تن زمین
پیوسته بود مار
پیشآمد بلا را دانسته بود مار
ـ آسیمه سر، رمیده ـ
به هر سوی می پرید،
وحشت می آفرید.
آن ساکنان غافل کاشانه
کشتند مار را
و آسوده دل، به خانه نشستند.
ناگه زمین به لرزه در آمد
واریز داد بر سرشان روزگار را
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر