گنده گوزی های آکادمیسین های دانش کاه های طویله جماران و جمکران
تهوع توانگر کند فرد را
خبر کن حریف جهانگرد را
تهوع توانگر کند فرد را
خبر کن حریف جهانگرد را
جمعبندی
از
مسعود بهبودی
مش رضا
اولا تئوری چپ ور است درعمل درجهان شکست خورده
ثانیا من یک بازنشسته باحداقداقل حقوق هستم
نه بورزوا
نه
حتی
خورده بورژوا
ادب یعنی انسانیت
۱
اولا اینجا بحث بر سر تئوری چپ و راست کذایی نیست.
۲
اصلا من ـ زور شم رضا از این یاوه چیست؟
۳
ثانیا سیستم سوسیالیستی واقعا موجود
شکست خورده است و نه سیستم سرمایه داری
تا بگویی تئوری چپ و راست هر دو شکست خورده اند.
۴
خرده بروژوا
یعنی بورژوای کوچولو موچولو
و
نه
خورده بورژوا
۵
رابعا
پیر بودن ننگ نیست.
۶
پیر بودن و خردمند نبودن
ننگ است.
۷
خامسا
میزان درامد معیار تعیین کننده ای
نیست.
۸
مثلا خود ما سگان
نه چپ هستیم و نه راست.
۹
سگ هستیم و بس.
۱۰
در آمدی هم نداریم.
۱۱
به استخوانی خرسندیم و به یک کاسه آب.
۱۲
ادب
به چه معنی است؟
۱۳
ادب که نمی تواند مساوی با انسانیت باشد.
۱۴
به چه دلیل
چنین ادعا می کنید؟
۱۵
مفاهیم
منحصر به فردند.
۱۶
اگر ادب = انسانیت می بود
یکی از اندو
زاید می گشت.
۱۷
ادب
چیست که ما سگان به مثابه بازنشستگان کهنسال کم درآمد
باید
از
بی ادبان بیاموزیم؟
۱۸
راستی
لقمان حکیم باشی
کجا ست تا ازش تعریف ادب را
مؤدبانه
بپرسیم و عرشاد شویم؟
علی
اصل،
گرفتن عکس است
برای تبلیغ
وگرنه برای توزیع نعمات (چس فیل و پفک چسکی)
یک وانت نیسان و یک نفر خدمتگزار
کافی است.
۱
آره.
مسیح عنقلابی
هم
تبارش به همین ها می رسد:
به همین دلیل
بسان همین ها
بی سواد و بی حواس است.
۲
من - زور مسیح عنقلابی
زنان بی سرپرست است.
۳
خودش هم زن بی سرپرستی است
۴
سرپرستش
ظاهرا
امام جمعه قم بوده است که کرونا و جذام و سیفلیس
گرفته و مرده است.
۵
در طویله جماران
۱۴۰۰ سنه و سال است
که دیالک تیک عکس و اصل وارونه شده است:
یعنی نقش تعیین کننده
دیگر
نه
از
آن اصل
بلکه
از
آن عکس
است.
۶
کیش تشیع
کیش تظاهر و تقیه و تزویر و کثافت و ریا ست.
۷
تشیع
کثیف ترین مذهب و فرقه و کیش و رویه و روش و آیین است.
۸
کیشی توخالی است
خالی از شرم و شعورو بشردوستی است.
۹
همین مفهوم «بی سرپرست» برای نیمه مولد جامعه
آنتی فمینیتی (مبتنی بر زن ستیزی) است
یعنی
فاشیستی است.
۱۰
آنتی فمینیسم
همیشه
همزاد آنتی سمیتیسم و آنتی کمونیسم بوده است.
۱۱
ضمنا
این چه روال و روند و روش و رویه ای است که برای حمایت از مادری
آبرویش را باید ریخت؟
۱۲
در طویله های طبقاتی دیگر
مبلغ کافی برای تأمین حداقل مایحتاج حیاتی سکنه طویله را
قانونا
به
حساب شان می ریزند.
۱۳
حتی
تابلوی گداخانه و یتیمخانه و ذلیلخانه
را
تعویض کرده اند
و به (سوسیالس) تبدیل کرده اند که آدمی را به یاد رشته تحصیلی علوم اجتماعی می اندازد.
۱۴
تا مستمندان
دچار شرم نگردند.
۱۵
ضمنا
ثروت تلنبار گشته در دست طبقه حاکمه و دولت طبقه حاکمه طویله
ثروت غارت شده از سفره و دسترنج توده است.
۱۶
منتگذاری
بیهوده است.
۱۷
علاوه بر این
زنان و زحمتکشان
که
خر نیستند
تا
فقط
محتاج نان باشند.
۱۸
زنان و زحمتکشان
محتاج جان نیز هستند:
دیکتات حجاب به زنان
شلاق زدن به کارگران
شقه شقه کردن سران زنان و زحمتکشان و طعمه ددان خاوران کردن اندام اهورایی این پارسایان
از
بی محتوایی و ریایی این حاتم طایی بازی
پرده برمی دارند.
ویرایش:
بهارِ درهی زندان
هلال فرشیدورد
دلم ز عشق جهانگير آهوان خاليست
خُمِ شكسته ز بد مستى نهان خاليست
بهار میرسد اما سپيدهى سحرى
ز سِحركارى رنگينِ خاوران خاليست
چنان که باد سبكبالِ درههاى بلند
ز تندى تپش نبض آسمان خاليست
به بزم سينهى صحرا
جهان لاله شکفت
ولى ز گرمى خون دلاوران خاليست
ز تاج درهى زندان و صخرههاى بلند
كبوتران همه رفتند و آشيان خاليست
نبردگاه سمنگان و تختِ رستم زال
ز رخش جنگى و نيروى رستمان خاليست
ز پايمردى رندان كه داستانها رفت
خرابههاى هريوا و باميان خاليست
(سرزمینی باستانی واقع در درهٔ حاصلخیز هریرود)
بيا و آتش زردشت را به بلخ ببين
اجاق
مرده
و
تا مغز استخوان
خاليست
نه رود بستر طغيان نه ابر مادر سيل
كه خاك و آتش و باد و هوا از آن خاليست
كبودپيرهن ـ افسانهگوى چرخ كهن
سرود تازه ندارد ز باستان خاليست
به كوه مینگرم كوه را نمىماند
به سنگ مینگرم ز آتش نهان خاليست
به دره مینگرم مردهناوه (تابوت) را مانا ست
ز باد سركش و توفان بىامان خاليست
به شهر مینگرم شهر نى كه گورستان
ز تابشِ خِرَد و فٓر آدمان خاليست
زمين چو دخمهى مرگ و زمان چو گور اميد
جهان ز خندهى جانبخش مىكشان خاليست
حريم ميكدههاى كهن چو عرصهی مرگ
ز آيتِ نَفَسِ گرمِ عارفان خاليست
نه لطف فيض صبا و نه شور شام شراب
سبو شكسته، مغان رفته، بوستان خاليست
گواه ذلت و مرگ است پهنههاى وطن
كه از تلاش و غريو مبارزان خاليست
چو آن نهنگ كه از ضربههاى پيهم آب
به صخره خورده ز تاب و تب و توان خاليست
و يا چو كشتى توفان رسيدهى واژون
دکل
شكسته،
رَسَن
رسته،
بادبان
خاليست
اگر ز جوهر انسان تهى شود دلِ خاك
جهان
فسانهى مرگ است و بيكران خاليست
در آن ميانه چو رندانه بنگرى به جهان
خيالها همه باد است و اين جهان خاليست
كجاست تازهنفس لولىِ (کولی، روسپی، جوان خوشروی و خوش حال) جهان آشوب
كه بزمِ كهنه ز غارتگر جوان خاليست
دلم به كرهى بىآفتاب میماند
كه از درخشش نور نو آوران خاليست
مرا به بال تو سوگند
اى كبوتر عشق
كه عرصههاى وفا تا به كهكشان خاليست
بيا به محفل عصيانگران بندگسل
كه خُمِ بادهى پيرانِ بدگمان خاليست
بيا مرا و جنون مرا و شعر مرا
به جرقههاى جوان ده كه ديگدان خاليست
سخن كه شعله از آن سركشد،
فسانه مخوان
همينکه ديگ نمىجوشد از همان خاليست
مرا تلاطم و آشوب و زندگى آموخت
طريق عشق يكى است و از گمان خاليست
قسم به جادهى خونينِ شعرِ شامگهان
كه راه سرخ همان است و از زيان خاليست
غرور و كبر ستمگر شود فسانهى مرگ
هنوز دست و دماغ ستمکشان خاليست
ضمير زندگى اندر تلاش ايجاد است
گمان مدار كه اين ساحه (ساحل) جاودان خاليست
فريبِ جادوىِ وقتِ گريز پا
نخورى
كه جایگاه تو در صدر داستان خاليست
به هوش باش خداوندِ كار و محنت و رنج
زمان از آن تو شد مشتِ ديگران خاليست
"به جيب توست اگر خلوتى و انجمني است
برون ز خويش كجا مي روى جهان خاليست"
منم فدايى آتشپرست آزادى
همانکه معبد بيگانگان از آن خاليست
منم كه در دلِ شبهاى سهمگين و مهيب
لبم ز كرنش و مدحِ ستمگران خاليست
سرود منکه ز جان نبرد مىخيزد
ز نااميدى و آهنگِ ناتوان خاليست
لبم به شيشه
دلم مست عشق غارتگر
تنم تنور هوسها
که همچمان خاليست
اگر زمين و زمانه شود تسل (؟)
نشود
از آنچه میطلبد شيشهى زمان خاليست
چو لب به عشق گشايى به جنگ امكان خيز (این مفهوم معیوب است: امکان پیش شرط کامیابی است. امکان همان بالقوه است که می تواند بالفعل شود. واقعیت یابد.)
طريق شكوه نبايست و از بيان خاليست
كه گفته است، در شور و عشق را بستند؟
كه گفته است، گلستان ز گلرخان خاليست؟
كه گفته است، دگر ليلى ئی نيارد چرخ؟
كه گفته، وادى مجنون ز دلبران خاليست؟
كه گفته عربده منع است و محتسب آزاد؟
كه گفته شهر ز غوغاى لوليان خاليست؟
كه گفته سينهى داغان و شعلهخيز وطن
ز پايمردى يك نسل قهرمان خاليست؟
كه گفته در دل اين روزگار وحشت و خشم
ستاد و سنگر خلق از نبردگان (نبردگان جمع نبرده به معنی جنگجو ست.) خاليست؟
كه گفته عالم زاينده و كبير جهان
ز اوجگيرى توفان بىامان خاليست؟
بران به پيش، قدح نوش و سركشى آموز
قطار گير كه يك مهره (؟) كاروان خاليست
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر