۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

جادوگر کوچک و جادوی جهان


جینا روک پاکو
برگردان میم حجری
 
• در آن سوی کوه ها، در خطه کاج های آبی، آنجا که کلاغ های آشفته ـ کلاغانه ـ قار قار سر می دهند، جادوگر بزرگ زندگی می کند.
• او در روی درخت بسیار کهنسالی مسکن دارد.
• هر وقت هم باران ببارد، برای خود خانه ای جادو می کند.
• برای این کار فقط باید «اجی مجی» بگوید و بس.

• «گوش کن!»، روزی از روزها، جادوگر بزرگ به جادوگر کوچک که شاگردش بود، گفت.
• «من در نود و نه شب مهتابی، هر چه می دانستم به تو یاد دادم.
• حالا برو، به دنیای انسان ها و هنرت را آنان مردم بده!»


جادوگر کوچک توبره اش را برداشت.
عصای جادو را، چند جفت جوراب ضخیم را و مشتی فکر جمع و جور عاقلانه را در آن جا داد.

• «اما قبل از اینکه بروی، می خواهم امتحانت کنم»، جادوگر بزرگ گفت.
• «تو باید جلوی چشمان من، گل آفتابگردانی برویانی.
• گل آفتابگردانی که تماشائی باشد و وقتی آسمان گرفته و غم انگیز است، شادی بخش.»


• «برآمدن از عهده چنین امتحان ساده ای کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت و سپس «اجو مجو» بر لب راند.

• از آنجا که ورد جادو کاملا درست نبود، به جای گل آفتابگردان، گل نان و پنیر کوچکی ـ با زور و زحمت ـ خود را از زیر خاک بیرون کشاند.

جادوگر بزرگ سرش را به علامت «نارضایتی» به چپ و راست تکان داد و توفانی پدید آمد که درختان سر بر خاک سودند.

• «تو هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیری.
• اما ـ با این حال ـ برو!»


• و سه پر کلاغ به دنبالش انداخت.

• پرهای کلاغ می بایستی برای جادوگر کوچک بختیاری بیاورند.

جادوگر کوچک «اجی مجی لا ترجی» ـ خوانان به راه افتاد و زیر لب گفت:
• «بالاخره.
• بالاخره آزاد و رها و راحت شدم.»


• «تو کیستی؟»، جانوران پرسیدند و کنجکاوانه دورش گرد آمدند.

• «من جادوگرم!»، جادوگر کوچک جواب داد و روی نوک پا ایستاد، تا قدری بزرگتر به نظر رسد.

«که اینطور»، خرگوش گفت و پرسید:
• «می توانی برای من هویج آبداری جادو کنی؟»

«هویج کاری ندارد»، جادوگر کوچک گفت.
• «اما اولین جادوی من باید جادوی بخصوصی باشد.»

• «حتما علف سبز آبدار!»، آهو گفت.
• «شیرین، مثل باران در تابستان.»

سنجاب هم می خواست، که جادوگر کوچک برایش، گردوی زرین جادو کند.

جادوگر کوچک ـ اما ـ سودای دیگری در سر داشت.

• «نه!
• من چیزی جادو خواهم کرد که بزرگتر از آرزوهای همه شماها باشد»، جادوگر کوچک گفت.
• «من تمامت جهان را جادو خواهم کرد.»


• «جادوی جهان؟!»، جوجه تیغی با لکنت و حیرت پرسید.
• «جهان ـ اما ـ وجود دارد و جادو کردنش بی معنا ست!»

• «که اینطور!»، جادوگر کوچک گفت.
• «پس، یک لحظه چشم های تان را ببندید!»

• و جانوران چشم های شان را بستند.

• «همه چیز محو شده!»، جانوران گفتند.
• «درخت ها محو شده اند.
• گیاهان محو شده اند.
• استخر محو شده و آسمان با ابرهای سرخرنگش نیز محو شده است.»


• «می بینید؟»، جادوگر کوچک گفت و با صدای بلندی، ورد جادو را بر زبان راند:
• «اجی ـ مجی ـ لاترجی! حالا می توانید دو باره چشم خود را باز کنید!»

• جانوران آنگاه چشم شان باز کردند.

«آه!»، به حیرت گفتند.
• «دنیا دو باره پیدا شده!
• جادوگر کوچک تمامت جهان را جادو کرد!»

• و جانوران ـ خوشبخت تر از همیشه ـ به دنبا
ل کار و بار خویش رفتند.
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر