۱۳۹۳ خرداد ۲۳, جمعه

ساشا و الیزابت (2)


گوردون پاوزن وانگ
(ژوئن 2010) 
برگردان میم حجری
به یاد محمد رضا قویدل

·        آنچه ساشا از الیزابت می شنید، با هر آنچه که او تا آن زمان شنیده بود، بکلی فرق داشت.
·        دهن ساشا به هنگام شنیدن حرف های الیزابت از حیرت باز می ماند.
·        وقتی که ناقوس ساعت کلیسا دوازده بار به صدا در آمد.
·        ساشا سر و صدای بچه ها را شنیده بود که از مدرسه بیرون می زنند.

·        «من دیگر باید بروم»، هیجان زده گفته بود.
·        «بعد از ظهر دو باره می آیم.»

·        «لطفا مرا دوباره به جای قبلی برگردان!»، الیزابت گفته بود.
·        «حتما بیا!
·        منتظرت خواهم بود.»

·        ساشا هم بعد از ظهر دباره آمده بود و برای الیزابت زردآلوئی آورده بود، زردآلوئی که از میوه فروش محله دزدیده بود.

·        «خوشبو هم است»، ساشا گفته بود و جلوی الیزابت گرفته بود.

·        روز دیگر هم آمده بود و گل گلآلودی برای الیزابت به همراه آورده بود.

·        روز سوم صندلی چرخدار الیزابت را به بیرون از حیاط خانه هل داده بود و در محل گردانده بود و هر آنچه دیده بود، باز گو کرده بود.

·        مردم حیرت کرده بودند.

·        «این واقعا ساشا ست؟»، مردم از یکدیگر پرسیده بودند.
·        «چطور می توان به توله بی تربیتی اعتماد کرد و پیر زن نابینائی را بدستش سپرد، تا روزی در جائی به حال خود رها کند و راهش را بگیرد و برود!»

·        آنها اما ساشا را نمی شناختند.

·        ساشا قابل اعتماد بود.

·        او هرگز الیزابت را جائی به حال خود نمی گذاشت و نمی رفت.

·        ساشا هر روز بعد از ظهر می آمد و تقریبا هر بار برای الیزابت چیزی می آورد:

·        گاهی حشره ای می آورد و روی دست الیزابت می گذاشت تا راه برود.

·        گاهی پاکت کوچکی گرد لیموناد می آورد که حتی ندزدیده بود و گاهی گل بابونه می آورد و به دماغ الیزابت می مالید.

·        اگر هوا خوب بود، صندلی چرخدار الیزابت را هل می داد و در محله به گردش می برد.

·        بعد با هم تکالیف مدرسه ساشا را انجام می دادند.

·        چون ساشا حالا دیگر از کلاس درس غیبت نمی کرد و مرتب به مدرسه می رفت.

·        پس از انجام تکالیف، الیزابت برایش قصه می گفت.

·        ساشا از شنیدن قصه لذت می برد.

·        بعضی وقت ها آواز هم می خواندند.

·        ساشا صدای خوشایندی داشت.

·        تا آن زمان خودش از صدای خوشایند خود خبر نداشت.

·        الیزابت ترانه یادش می داد.

·        بعد هر دو با هم می خواندند و خوش می گذراندند.

·        وقتی هوا گرگ و میش می شد، خواهر الیزابت می آمد و صندلی چرخدار او را هل می داد و به خانه می برد.

·        «تا فردا، خدا حافظ!»، ساشا می گفت.

·        «تا فردا، ساشا!
·        در دیکته حواست را بیشتر جمع کن!»، الیزابت می گفت و دست تکان می داد.

·        دو سال تمام، ساشا و الیزابت دوست صمیمی همدیگر بودند.

·        الیزابت دیگر احساس کسالت نمی کرد.

·        ساشا هم دیگر آب دماغش را بالا نمی کشید و وسیله آزار اهل محل نبود.

·        «چه بچه خوبی که به دستگیری از پیر زن نابینا می پردازد!»، اهل محل به یکدیگر می گفتند.
·        «کی می توانست تصورش را حتی بکند!»

·        کارنامه امتحانش بهتر و بهتر شد.
·        ساشا دیگر از مدرسه ترس نداشت.
·        درس او به قدری خوب شده بود که مورد تشویق معلم قرار می گرفت.

·        «انشای زیبائی نوشته ای!»، خانم معلم می گفت.
·        «از کجا این قصه زیبا را یاد گرفته ای؟»

·        «از الیزابت آموخته ام!»، ساشا می گفت.

·        «الیزابت کیست؟»، خانم معلم شگفت زده پرسیده بود.

·        «دوست من است، الیزابت!»، ساشا گفته بود.

·        زمستان هوا سرد بود و الیزابت نمی توانست به حیاط بیاید.

·        از این رو، خواهرش را متقاعد کرده بود که ساشا به اتاقش برود.

·        پدر و مادر ساشا از رابطه دوستی ساشا با الیزابت خوشحال بودند.

·        خودشان برای ساشا وقت نداشتند.

·        اما الیزابت برای ساشا همیشه وقت داشت و هر روز از دیدنش شاد می شد.

·        الیزابت سر حال آمده بود و گونه هایش حتی سرخ شده بودند و حتی وقتی که ساشا آنجا نبود، آواز می خواند.

·        بعد از خواهرش خواسته بود که برایش رادیوئی بخرد.

·        بعد با ساشا به موسیقی رادیو گوش می داد.

·        ساشا هم به او از اخبار محله می گفت و قواعد فوتبال را یادش می داد.

·        اما ناگهان الیزابت مرده بود.

·        مراسم تدفیق مختصری بود.
·        خواهرش، شوهر خواهرش، دوست همکلاسی اش و چند نفر از همسایه ها به دنبال جنازه اش می رفتند.
·        همین و بس.

·        اما چند قدم آنورتر از گور الیزابت زیر درخت تنومندی ساشا ایستاده بود و می گریست.

·        ساشا آب دماغش را چنان با سر و صدا بالا می کشید که دوست همکلاسی الیزابت متوجه او شده بود.

·        چند روز بعد، وقتی که ساشا از دیوار بالا رفته بود و به حیاط خالی خانه می نگریست، خواهر الیزابت صدایش زده بود:
·        «یک لحظه بیا اینجا!»، خواهر الیزابت گفته بود.
·        «رادیوی کوچک الیزابت را می توانی با خود ببری، خواهرم وصیت کرده که رادیو مال تو باشد!»

·        ساشا از دیوار به حیاط پشتی پریده بود، از باغچه گذشته بود.

·        هوا از عطر گل های سرخ، معطر بود.

·        در سرتاسر باغچه، عطر حضور دیرمان الیزابت پیچیده بود.

·        در حیاط پشتی صندلی چرخدار خالی قرار داشت.

·        خواهر الیزابت رادیوی کوچک را از پنجره اتاق به دستش داده بود.

·        از آنتن رادیو نوشته ای به خط الیزابت آویزان بود:
·        «برای دوست عزیزم ساشا! الیزابت!»

·        ساشا اشکش گرفته بود. 
پایان  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر