لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد
حسین
و صداقت و مهربانی لایزالش!
·
در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت یک بچه قورباغه و یک ماهی کوچولو
در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.
·
آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.
·
یک روز صبح، بچه قورباغه
متوجه شد که شب هنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.
·
با خوشحالی گفت:
·
«نگاه کن! نگاه کن! من یک قورباغه ام.»
·
ماهی کوچولو گفت :
·
«تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا
همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»
·
بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه
قورباغه گفت:
·
«ببین، دوست
عزیز، قورباغه،
قورباغه است و ماهی، ماهی است. کاری اش هم نمی شود کرد.»
·
چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن
او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.
·
و سرانجام در یکی از روزها، یک قورباغه
راست راستکی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.
·
ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می
پرسید:
·
«پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»
·
هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه
خبری نشد.
·
تا اینکه .....
·
یک روز صبح، صدای شیرجه ای بگوش رسید و گل های آبزی تکان
خوردند.
·
خودش بود.
·
برگشته بود، شاد و خشنود.
·
ماهی هیجانزده پرسید:
·
«کجا بودی؟»
·
قورباغه گفت:
·
«در خشکی بودم. به خیلی جاها سر زدم و خیلی
چیزهای عجیب و غریب دیدم.»
·
ماهی پرسید:
·
«چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»
·
قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:
·
«پرنده ها را دیدم. پرنده ها را.»
·
و سپس برای ماهی در
باره پرنده ها صحبت کرد:
·
«پرنده ها بال دارند. دو تا پا دارند و هزاران
رنگ.»
·
ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدنشان از پرهای رنگارنگی
پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.
·
ماهی بی صبرانه پرسید: «دیگر چی دیدی؟»
·
قورباغه گفت:
·
«گاوها را دیدم. گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می
خوردند و پستان های پر شیر داشتند.
·
و آدم ها را دیدم، زن ها را، مردها را و بچه ها را.»
·
او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.
·
ولی ماهی شب تا سحر
خوابش نبرد.
·
کله اش از نورها، رنگها و عکس های زیبا پر بود.
·
آه !
·
کاشکی او هم می توانست، مثل قورباغه
به تماشای جهان زیبا برود.
·
روزها پشت سر هم گذشتند، قورباغه
رفت و ماهی تنها ماند.
·
ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده
های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند
و دوستش آنها را آدم می نامد!
·
تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم
نهائی خود را گرفت:
·
«من باید آنها را ببینم!»، با خود گفت.
·
«هر چه بادا
باد!»
·
ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند
و با یک پرش به ساحل افکند.
·
افتاد روی علفهای خشک و گرم.
·
هوا را گاز می زد ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی
توانست بجنبد.
·
«کمک! کمک!»، داد زد.
·
قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.
·
خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش،
او را دو باره در آب انداخت.
·
ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.
·
آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام
گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.
·
انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های
رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.
·
ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!
·
روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:
·
«حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر