۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

ماهی، ماهی است


 لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد
حسین
و صداقت و مهربانی لایزالش!

·        در برکه ای که در کنار جنگلی قرار داشت یک بچه قورباغه و یک ماهی کوچولو در میان گیاهان آبزی زندگی می کردند.

·        آندو دوست صمیمی یکدیگر بودند.

·        یک روز صبح، بچه قورباغه متوجه شد که شب هنگام دو پای کوچک از بدنش بیرون آمده است.

·        با خوشحالی گفت:
·        «نگاه کن! نگاه کن! من یک قورباغه ام.»

·        ماهی کوچولو گفت :
·        «تو چطور می توانی قورباغه باشی، وقتی که تا همین دیروز مثل خود من ماهی بوده ای؟»

·        بگو مگو بالا گرفت و آخر سر بچه قورباغه گفت:
·        «ببین، دوست عزیز، قورباغه، قورباغه است و ماهی، ماهی است. کاری اش هم نمی شود کرد.»

·        چند هفته بعد دو تا پای کوچک دیگر هم از قسمت جلوئی بدن او بیرون آمد و دم او رفته رفته کوتاهتر شد.

·        و سرانجام در یکی از روزها، یک قورباغه راست راستکی خود را از برکه بیرون کشاند و به مزرعه رساند.

·        ماهی کوچولو که در این مدت بزرگتر شده بود، اغلب از خود می پرسید:
·        «پس دوست چهارپای من کجا مانده؟»

·        هفته ها پشت سر هم گذشتند و از قورباغه خبری نشد.

·        تا اینکه .....

·        یک روز صبح، صدای شیرجه ای بگوش رسید و گل های آبزی تکان خوردند.
·        خودش بود.
·        برگشته بود، شاد و خشنود.

·        ماهی هیجانزده پرسید:
·        «کجا بودی؟»

·        قورباغه گفت:
·        «در خشکی بودم. به خیلی جاها سر زدم و خیلی چیزهای عجیب و غریب دیدم.»

·        ماهی پرسید:
·        «چه چیزهای عجیب و غریبی دیدی؟»

·        قورباغه با لحن اسرارآمیزی گفت:
·        «پرنده ها را دیدم. پرنده ها را.»

·        و سپس برای ماهی در باره پرنده ها صحبت کرد:
·        «پرنده ها بال دارند. دو تا پا دارند و هزاران رنگ.»

·        ماهی به حرف های رفیقش گوش می داد و تصور می کرد که پرنده ها ماهیان بزرگی اند که بدنشان از پرهای رنگارنگی پوشیده شده و می توانند پرواز کنند.

·        ماهی بی صبرانه پرسید: «دیگر چی دیدی؟»

·        قورباغه گفت:
·        «گاوها را دیدم. گاوها چهار تا پا داشتند، شاخ داشتند، علف می خوردند و پستان های پر شیر داشتند.
·        و آدم ها را دیدم، زن ها را، مردها را و بچه ها را.»

·        او گفت و گفت و گفت تا اینکه تاریکی برکه را فرا گرفت.

·        ولی ماهی شب تا سحر خوابش نبرد.

·        کله اش از نورها، رنگها و عکس های زیبا پر بود.

·        آه !
·        کاشکی او هم می توانست، مثل قورباغه به تماشای جهان زیبا برود.

·        روزها پشت سر هم گذشتند، قورباغه رفت و ماهی تنها ماند.

·        ماهی ماند، با رؤیاهایش از پرنده های پرنده، گاوهای چرنده و حیوانات حیرت انگیزی که لباس و شال و کفش و کلاه دارند و دوستش آنها را آدم می نامد!

·        تا اینکه یک روز، ماهی تصمیم نهائی خود را گرفت:
·        «من باید آنها را ببینم!»، با خود گفت.
·        «هر چه بادا باد!»

·        ضربه نیرومندی با دمش بر آب زد، تن خود را از برکه بر کند و با یک پرش به ساحل افکند.

·        افتاد روی علفهای خشک و گرم.

·        هوا را گاز می زد ولی نمی توانست نفس بکشد و حتی نمی توانست بجنبد.

·        «کمک! کمک!»، داد زد.

·        قورباغه که در آن نزدیکی ها مشغول شکار پروانه بود، صدای او را شنید.

·        خود را به او رساند، از دم او گرفت و با بسیج همه توانش، او را دو باره در آب انداخت.

·        ماهی لحظه ای سرش گیج رفت و سپس نفس عمیقی کشید.

·        آب سرد و زلال به آبشش هایش جاری شد و او دوباره آرام گرفت و با تکان دادن دم خود، به چپ و راست و بالا و پایین شنا کرد.

·        انوار آفتاب خود را به گیاهان آبزی می رساندند و لکه های رنگین نور ـ نرماهنگ ـ روی آب برکه پیش می رفتند.

·        ماهی حالا فهمیده بود که دنیای خودش زیباترین دنیاها ست!

·        روی آب آمد و بدوستش که روی برگ پهن نیلوفر آبی لم داده بود و تماشایش می کرد، لبخند زد و گفت:
·        «حق با تو بود. ماهی، ماهی است!»

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر