محمد زهری
(1305 ـ 1373)
جزیره (۱۳۳۴ )
·
دلم تنگ است
·
دل آگاه من تنگ است
·
من از شهر «زمان دور» می آیم
·
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
·
در آنجا در نهاد زندگانی، جوش
طوفان بود ،
·
بهاران بود
·
زمین پرورده ی دست
خدایان بود
·
می صد ساله می جوشید در
پیمانه ی خورشید
·
نگاه آشتی در روشنای
دیدگان می سوخت
·
چو قویی، دختر مهتاب بر سنگ
خیابان سینه می مالید
·
من از شهر «زمان دور» می آیم
·
من آنجا بودم و اینک در اینجایم
·
نویدی نیست با من
·
نه پیغامی از آن همشهریان دور
·
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
·
در اینجا، آه، خاموشی
است، تاریکی است، تنهایی است
·
خزان، در برگریز هر چه سبزی می
زند در چشم
·
فریبی تلخ گل داده است در هامون
دلمرده
·
زمانه گوش بسته بر لب ِ شیطان
·
سر آن نیست کس را به کار دیگری آید
·
نه سوزی بر دلی از آنچه هست و
نیست
·
نه شوری در تکاپوی
تمنایی
·
همه ـ سر در گریبان غم خود ـ
مات مانده
·
و من ـ از شهر دیگر آمده ـ در غربت این شهر می گریم
*****
·
دلم تنگ است
·
دل آگاه من تنگ است.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر