حسرت حقیقی را
روزی می خوری
که می بینی به اندازه سن و سالت زندگی نکرده ای.
گابریه ل گارسیا مارکز
سرچشمه:
صفحه فیسبوک
فرشته
گاف سنگزاد
دلیل یاوه وارگی این جمله مارکز و یا
جمله ی راوی ئی در اثری از او کدام است؟
که می بینی به اندازه سن و سالت زندگی نکرده ای.
گابریه ل گارسیا مارکز
سرچشمه:
صفحه فیسبوک
فرشته
گاف سنگزاد
دلیل یاوه وارگی این جمله مارکز و یا
جمله ی راوی ئی در اثری از او کدام است؟
·
یاوه وارگی این حکم (جمله) در انتزاعی طرح کردن «زندگی
کردن» کذائی است.
1
·
چون هر خواننده ـ هر چقدر هم خرفت باشد ـ دیر یا زود از
خود خواهد پرسید:
·
«منظور حریف از مفهوم «زندگی کردن» چیست؟»
2
·
به عبارت دیگر، بر اساس کدام معیار عینی می توان گفت که
کسی زندگی کرده و یا نکرده است؟
3
·
اصولا چنین معیار عامی وجود ندارد.
·
هر کس بسته به زمان و مکان و جایگاه اجتماعی اش و بسته
به سطح شعورش تصور و تصویری از زندگی ایدئال دارد، تصور و تصویری که مرتب دستخوش
تغییر و تجدید نظر است.
4
·
آنچه صاحب این نظر نمی داند، این است که زندگی نه در فرم
سوبژکتیفش، نه در فرم ایدئالش، نه در فرم بی عیب و نقص و نقصانش، بلکه با فراز و
فرودش، با تلخ و شیرینش، با درد و درمانش، با رنج و شادی اش زندگی است.
5
·
به عبارت دقیق تر و عام تر، زندگی در فرم مشخص رئالش
زندگی است و نه در فرم انتزاعی ایدئالش.
6
·
ضمنا هرگز نباید دیالک تیکیت زندگی را فراموش کرد:
·
حکیم خردگرای دیالک تیکی اندیش شیراز، هزاران بار در هزاران
فرم به این حقیقت امر دیالک تیکی هستی اشاره کرده است:
گر
دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن
بدر، بی نقصان و زر، بی عیب و گل، بی خار نیست
چو گل به بار بود، همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمی گنجد
تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنند ار ز خار برگردد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آنهمه خار، سر درآورد
پسر گفت:
«هر آینه، تا رنج نبری، گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی، بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی، خرمن بر نگیری.
نبینی، که به اندک مایه رنجی که بردم، چه تحصیل راحت کردم و نیشی که خوردم، چه مایه عسل آوردم؟»
القصه، مرافعت پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم، تا حاکم مسلمان، مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید.
قاضی چو حلیت (هیئت و ظاهر) ما بدید و حجت ما بشنید، سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت :
«ای که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان، که هرجا گل است، خار است و با خمر، خمار است و بر سر گنج، مار است و آنجا که در شاهوار است، نهنگ مردم خوار است و لذت عیش دنیا را لدغه (گزش) اجل در پس است و نعیم بهشت را، دیوار مکاره در پیش.»
بدر، بی نقصان و زر، بی عیب و گل، بی خار نیست
چو گل به بار بود، همنشین خار بود
چو در کنار بود خار در نمی گنجد
تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنند ار ز خار برگردد
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آنهمه خار، سر درآورد
پسر گفت:
«هر آینه، تا رنج نبری، گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی، بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی، خرمن بر نگیری.
نبینی، که به اندک مایه رنجی که بردم، چه تحصیل راحت کردم و نیشی که خوردم، چه مایه عسل آوردم؟»
القصه، مرافعت پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم، تا حاکم مسلمان، مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید.
قاضی چو حلیت (هیئت و ظاهر) ما بدید و حجت ما بشنید، سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار بر آورد و گفت :
«ای که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان، که هرجا گل است، خار است و با خمر، خمار است و بر سر گنج، مار است و آنجا که در شاهوار است، نهنگ مردم خوار است و لذت عیش دنیا را لدغه (گزش) اجل در پس است و نعیم بهشت را، دیوار مکاره در پیش.»
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر