دریا
• به رؤیا ماننده بود
• موج های سنگین و درشتی
• که تن به ساحل بی کرانه ای می سودند،
• چون انعکاس خورشید
• بر ذره های شکسته ی آیینه ای درمه.
• ـ دریا را
• نمی خواهم ببینم
• با برق شنگرف شن های سوخته
• مچاله در دست باد ـ
• موجودی حقیر را می مانست
• به گردابی مه آلوده گرفتار
• با آرامش چشمه ای خرُد
• که سوزش هزاران سنگ ریزه نومید
• در اندام برهنه اش شعله می کشید
• پنداری، حسرتی است بزرگ
• که دریا
• در خواب های آشفته اش تکرار می کرد.
• ـ دریا را
• نمی خواهم ببینم
• با جیغ بط های نگرانش
• که از ساحل دور می شوند
• با افق و خط ممتد سرخگونش
• که در مهی سنگین گم می شود ـ
• هم او ست
• که زمزمه می کرد
• آهنگ مرگی زودرس
• اگر چه
• گناهانش به عقوبتی دیرینه سال آلوده بود
• چون فراز فواره ای
• که با طپشی مبهم
• روز شمار پاره ای را مسخ می کرد.
• ـ دریا را
• نمی خواهم ببینم
• غنوده در بستری لرزان
• با سوزش نشتر های آفتاب در پهلویش ـ
• چگونه می رقصند
• چکه های مرطوب و بی قرار بامداد
• بر سینه ارغوانی دریا
• باد مست
• چگونه مویه های شب را
• از فراز کاج ها گذر می دهد!
• ـ دریا را
• نمی خواهم ببینم
• با لب های کف آلوده
• و دندان های سپیدش
• که در آفتاب می درخشد!
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر