و هر شیارِ رنجی بر کفِ دستِ عشق ورزانت «نشانه ای است از گنجی به یغما رفته»، که چهره ی تمامی زمین را بر افروخته می کند از التهابِ خشمی گرم، «که تنها به تولدی می اندیشد، دیگرگون!»
• ـ پر شور!
• همچو دریا، مدام در تب و تاب
• «عشق ورزیده ام
• به عشق ورزیدن»
• بی آنکه از خاک بگریزم
• و در گمگشته خیالی موهوم
• ـ سرگردان!
• عطر بارزِ شکفتن را
• با فراخنای آسمان
• درآمیزم
• «از نیش و نوشِ عشق
• لبریز بوده ام
• لبریز.»
• و با آنکه عشق
• چون طوفانی پیچنده
• پیچان در امواجی مدام روینده
• حجمی عظیم از جنونِ شیدایی اش را
• بر جداره هایِ درونیِ پوستم می کوبید
• با نعره ای به خویشتن
• فریاد بر کشیدم:
• «دریاب!
• که از عشق بری بوده ای
• بری!»
• هنگام که پیچشِ گیسوانت را دیدم
• که در تمامیِ تارهایِ مویش
• پیچ و تابِ رویش بود و
• تقلایِ نو شدن
• «بی آنکه از ریشه بگریزد»
• و مهرِ بلورینِ چشمانت را
• که با هر رنجی نشسته بر چشمانِ کار
• رفاقتی داشت دیرپا
• «تا اندام سرمایه را بلرزاند»
• و گلی سرخ فام
• آذین بندِ پیراهنت
• که دریغا!
• در بندِ سیمی بود
• از خارهایِ دهشت
• که زدودنش
• با بارشِ هزاران گلوله بر سینه ات
• همراه بوده است
• اما نه از پای افتاده ای
• نه سینه واپس کشانده ای
• و نه حتی سر بر زانوی ِ غم نهاده ای
• و رساییِ قامتت را نیز
• که سر بر آسمانِ داد می سابید
• « تا چشمان تیره ی بیداد را بگریاند»
• و گام هایِ بلندت را
• ـ آری!
• که گام می زدند
• در سنگلاخی رو به فراز
• «با کفِ پاهایی که به زمینِ سله بسته می مانست»
• و جوانه های بارور را
• جستجو گر بودی
• تا از پیوندِ بی گسست شان
• زیبایی همترازِ این همه گلبرگ را
• در هوایی لبریز
• از هماغوشی آفتاب و رویش
• بگستری.
• تا بیگانگی که سایه ای افکنده
• شوم،
• در نگاه آدمیانی
• بی شباهت به خویشتن!
• «از زمین رخت بر بندد
• و یگانگی به بار بنشیند»
• تا دیگر هیچکس
• از پس رزمی شگرف
• همنوا با گام های سنجیده ات
• که گام از پی گام
• سالیان سال را می نوردد،
• تا کشتزار عام را بپرورد،
• [ بختِ خویش را نیازماید
• در بیرون کشیدنِ رختِ خویش
• از ورطه ای چنین هولناک]*
• و دیگر هیچ چشمی
• به زلالی نشسته از پویشی ژرف
• در ژرفا ژرفِ گرمایِ اندیشه ای که می جوید،
• [از شهر
• که چون سیلابی گل آلود بود همیشه روان
• نگریزد]**
• و بدین سان بود که نعره برآوردم:
• ـ ای صنم!
• ای خونِ جنبنده ای ناریخته
• چگونه هر بار به مسلخ می کشانندت!
• و حنا بندان می کنند
• کفِ دستِ عروسان شان را
• با خونِ گرمِ تو!
• تویی که سراپا اندیشه ای
• و هر شیارِ رنجی
• بر کفِ دستِ عشق ورزانت
• «نشانه ای است از گنجی به یغما رفته»،
• که چهره ی تمامی زمین را
• بر افروخته می کند
• از التهابِ خشمی گرم
• «که تنها به تولدی می اندیشد
• دیگرگون!»
• تا نا مردمان را دژم
• و لبخند را
• بر انبساطِ خاطرِ کار بنشاند،
• نا مردمانی
• که نشانِ آدمیتِ خویش را
• باخته اند
• سال ها ست!
• و سرگردان اند در حرص و طمعی متورم
• در کالبدِ سرمایه ای
• زراندوز!
• «که تنها به سودی می اندیشد
• فقر زا!»
• و نامردمان اند اینان
• که در نمی یابند،
• تنها طنین آوایی از نامت
• در گوش شیارهای رنجی خونین
• بر دست های کار
• گلگونگیِ عشق را
• بر گونه هایِ رزم
• بیدار می کند!
• و در نمی یابند
• در تو نیرویِ شگرفی است
• رشد یابنده!
• که اگر صد بار تنه ی نیرومندت را
• از بیخ بر کنند
• آن نیرویِ جنبنده ی نهان در دانه هایت
• جوانه می زنند
• سبز می شوند
• سبزه زار می شوند!
• تا گام زنندگان عدالت
• نگاه گرمِ خویش را
• گره زنند
• با درخششِ نگاه ژرف تو
• و در فضایی
• که از تبادلِ ادراکی چنین ژرف
• می شکفد،
• دادی گمشده در فراخنای تاریخ را
• با بال هایِ ستبر تو
• بر فرازی بنشانند
• والاتر!
• و در بستری ز مهر
• همنشینیِ دوباره ی انسان را
• با انسان
• با تو بجویند
• در تو بیابند
• و در زمینی رها شده از بیداد
• داد را بگسترند!
پایان
*
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ
**
فرازی از "فسونِ کرانه" (از میان ریگ ها و الماس ها)
و از شهر که چون سیلابی گل آلود
بود همیشه روان
گریختم
گریختم به سوی جزیره های نور ....
احسان طبری
ادامه دارد
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
حافظ
**
فرازی از "فسونِ کرانه" (از میان ریگ ها و الماس ها)
و از شهر که چون سیلابی گل آلود
بود همیشه روان
گریختم
گریختم به سوی جزیره های نور ....
احسان طبری
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر