دریا طوفان را انتظارمی کشد و سکوت در تلاقی نگاه ها منفجر می شود!
« تالاب رؤیاها» نزدیک به بیست سال پیش سروده شده است.
چندی پیش در لابلای "یادداشت های از یاد رفته" آن را بازیافتم.
پس لرزه های روحی حاصل از جنایات هولناک رفته بر زندانیان سیاسی تابستان ۶۷ (که عزیزانی از میان ایشان را از دور و نزدیک می شناختم و دوست می داشتم) تا مدت ها در بُهت و حیرت مرا در خود فرو بُرد!
شگفت از ددمنشی انسان وارههایی که دست در خون های گرامی شُسته بودند، چون کابوس شبانه، سال ها بر جسم و روحم سنگینی می کرد!
تاب آوردن درد های غم افزا و بر آمدن از پس این رنج جانفرسا را تنها می توانستم با تبلور کلماتی که در تالاب رؤیاها فراهم آمده بود، از سر بگذرانم!
اما دریغ، این زخم کاری که سینه و پهلوی واژهها را شکافته بود، همچنان گرم وخونچکان باز است!
سرچشمه:
ئیرما
http://irma-a.blogspot.com
• پشت به باد سپرده ای
• و می خواهی پیکر خونین خوشبختی را به پا داری
• و به آفتابش نشان دهی
• آه...
• بیهوده ایستاده ای به تماشا
• منظرگاهی سرد
• که به یأس بدل خواهد شد.
• فرا می رسد حادثه
• تلنگری بر خوابی گران:
• ـ چه شب سردی!
• دریا طوفان را انتظارمی کشد
• و سکوت در تلاقی نگاه ها منفجر می شود! ـ
• و روزی دیگر
• با سحرگاهی خونچکان،
• مرگ بر اسب سوار
• میدان را می نوردد
• دستی از کمرگاه جدا
• و سکوتی یخین فضا را می انبارد.
• گریه میان باد و طوفان گُم می شود.
• بر خاک افتاده ای
• بی هیچ اخطاری از پیش
• رؤیاهایت یک قرن به فراموشی سپرده شده اند
• خون می دود میان رگانت:
• چون ترس،
• میان پریشانی
• چون عشق،
• درون زندگی.
• نه، نمی خواستی مرده باشی
• هنگامی که
• تصویرها مُکدر
• و آیینه ها پیرمی شوند:
• ـ بمیرم با چشمانی باز
• پرده ها را کناری زده ام
• سایه ها را دشمنی تاریخی ـ
• به اعماق بیم ها و شادی هایت
• فرو می لغزی
• باور نمی کنی جنازه ات را
• که از پیچ خیابان می گذرد،
• به زندگی چنگ می افکند
• بی دست
• به دریا می نگرد
• بی چشم.
• چه می خواستی!
• چه یافتی!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر