برتولت برشت
برگردان میم حجری
• آقای کوینر روزی با پسرک خردسال خود به دهات رفته بود.برگردان میم حجری
• صبح یکی از روزها، پسرک را دید که در گوشه باغ ایستاده و گریه می کند.
• علت گریه اش را پرسید و پس از آگاهی از آن به دنبال کار خویش رفت.
• اما وقتی برگشت، دید که پسرک هنوز هم گریه می کند.
• آقای کوینر صدایش زد و گفت:
• «می بینی که باد می وزد و از فرط سر و صدا کسی صدای گریه کسی را نمی شنود.
• بنابرین، گریه چه هوده و معنائی می تواند داشته باشد!»
• پسرک تأمل کرد، منظور او را دریافت، گریه اش را قطع کرد و به محل بازی خویش برگشت.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر