۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

جادوگر کوچک و عصای جادو

جینا روک پاکو
برگردان میم حجری

• جادوگر کوچک ـ بعضی وقت ها ـ حواسش پرت می شود.

• در این جور مواقع، دست و رو شستن یادش می رود، صبح زود ترانه شب می خواند و برای قورباغه ها بال و پر جادو می کند.

• اما، روزی از روزها، وقتی که باد از هر چهار طرف وزیدن داشت، حواس پرتی جادوگر کوچک از حد و اندازه گذشت.


• آن سان که حتی عصای جادویش را گم کرد.

• «آخ.
• اجا مجا لا ترجا!»، جادوگر کوچک به سکسکه افتاده بود.
• «بدون عصا چه می توانم کرد!»

• جادوگر کوچک آنقدر گریه کرد که گل ها همه خیس شدند.

• اما چون گریه کارساز نبود، به جستجوی عصای جادو پرداخت.

• جانورها هم کمکش می کردند.

• پس از جست و جوی طولانی، ناگهان مردی را دید، که پسر بی تربیتش را می خواست با عصائی تنبیه کند.

• «دست نگه دار!»، جادوگر کوچک داد زد.
• «عصا را بده من!
• این حتما عصای جادوی من است!»

• «نه!»، مرد گفت.
• «تو اشتباه می کنی!»

• «من حالا نشانت می دهم!»، جادوگر کوچک گفت.

• بعد عصا را از دست مرد گرفت و به اجی مجی گفتن پرداخت.

• اما چیزی اتفاق نیفتاد.

• مرد به خنده افتاد و جادوگر کوچک شرمنده شد.

• و به جست و جوی عصای جادو ادامه داد.

• خارزار را جست و مزرعه خشخاش را زیر و رو کرد.

• ناگهان چشمش به سگ پشم آلوئی افتاد که عصائی را در دهن گرفته بود و می دوید.

• «سگ!»، جادوگر کوچک صدا زد.
• «تو عصای جادوی مرا در دهن داری.
• عصای مرا بده من!»

• «این عصای جادوی تو نیست!»، سگ گفت.
• «مزاحم من نشو!»

• اما چون جادوگر کوچک دست بردار نبود، سگ ـ بالاخره ـ عصا را به او داد.

• «حالا نگاه کن!»، جادوگر کوچک با صدائی بلند گفت.
• «حالا خواهی دید.»

• و ورد جادو را بر زبان راند:
• «اجی مجی لا ترجی!»

• اما با گفتن ورد جادو آب از آب تکان نخورد.

• سگ لبخند زد و جادوگر کوچک برای بار دوم شرمنده شد.

• مدت های مدیدی به دنبال عصای جادو گشت و تقریبا خسته و نومید شده بود که چشمش به چیز عجیبی افتاد.

• در وسط علفزار نهالی قرار داشت، با گل سرخی و گل لاله ای.

• «نگاه کنید!»، جادوگر کوچک به جانوران گفت.
• «چنین چیزی هرگز وجود نداشته است!»

• آنگاه ـ ناگهان ـ دریافت که نهال عجیبی از این دست، فقط عصای جادوی او می تواند باشد.

• عصای نهالگون، برگ ها و گل ها را از خود دور کرده بود، تا جادوگر کوچک بتواند او را باز شناسد.

• «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک خطاب به نهالک فریاد کرد.

• آنگاه بارانی از گل سرخ، لاله، بادکنک و قطرات شور باریدن گرفت.

• «هورا!»، جادوگر کوچک فریاد زد.
• «عصای جادویم دو باره پیدا شد!»

• آنگاه همراه با جانوران به جشن و پایکوبی پرداخت.

• روباه با خرگوش می رقصید.

• گربه با سگ می رقصید.

• جوجه تیغی با کلاغ می رقصید.

• سنجاب با غاز می رقصید.

و جادوگر کوچک با عصای جادو به پایکوبی برخاسته بود و شادمان تر از همیشه بود.

پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر