• وقتی گل های بزرگ و زرد آفتابگردان می شکوفند، جادوگر کوچک در مزارع گل های آفتابگردان به قدم زدن می پردازد و احساس شادی و خوشبختی می کند.
• روزی از روزها که جادوگر کوچک ـ ترانه بر لب ـ به گردش مشغول بود، به فیلی برخورد می کند.
• «سلام!»، جادوگر کوچک می گوید.
• «اهل کجائی؟»
• «علیک السلام!»، فیل در جوابش می گوید.
• «من ـ راستش را بخواهی ـ اهل آفریقا هستم.
• و حالا ـ احتمالا ـ راهم را گم کرده ام و از اینجا سر در آورده ام!»
• چون جادوگر کوچک و فیل از یکدیگر خوش شان می آید، پیمان دوستی با هم می بندند.
• هر روز با هم در طول جاده راه می روند و وقتی جادوگر کوچک خسته می شود، سوار خرطوم فیل می شود.
• فیل اما بسیار بزرگ و غول آسا ست و جادوگر کوچک دچار مشکل می شود.
• وقتی آندو به روستائی می رسند، که قصد اقامت در آن داشته اند، فیل احساس تشنگی می کند و آب استخر ده را تا قطره آخرمی نوشد.
• مردم روستا با دیدن ماجرا، عصبانی می شوند و به جادوگر کوچک بد و بیراه می گویند و از ده بیرونش می کنند.
• فیل به دنبال جادوگر کوچک به راه می افتد.
• فیل در روستای بعدی، گل های یاسمن را می خورد و در روستای دیگر وارد کرت های سبزی می شود درهم شان می کوبد و در جای دیگر، درخت گلابی را از ریشه می کند.
• جادوگر کوچک از نردبامی بالا می رود و چشم در چشم فیل می دوزد.
• «این که رسم و راه زندگی نیست!»، جادوگر کوچک به فیل می گوید.
• «تو باید خودت را اصلاح کنی!»
• «من فکر می کنم»، فیل می گوید.
• «من فکر می کنم که من برای این سامان بیش از حد بزرگم!»
• «شاید بهتر آن باشد»، جادوگر کوچک می اندیشد و می گوید.
• «که تو به آفریقا برگردی!»
• «من اما راه برگشت را دیگر بلد نیستم»، فیل می گوید و با خرطومش، قطره اشکی را از چشم چپش پاک می کند.
• جادوگر کوچک ـ از این رو ـ تصمیم می گیرد که فیل را به نیروی جادو به آفریقا برگرداند.
• «اول او را به نیروی جادو به هوا می برم»، جادوگر کوچک با خود می گوید.
• «بعد به ارتعاشی او را به آفریقای دور می فرستم.»
• اما او به غول آسائی و سنگینی فیل نمی اندیشد.
• «اجی مجی لا ترجی!»، می گوید و فیل ناگهان بر روی چناری قرار می گیرد.
• جادوگر کوچک اما هر تلاشی هم که به خرج می دهد، نمی تواند، فیل را بالاتر ببرد.
• از این رو، فیل را دو باره ـ به زور جادو ـ پائین می آورد.
• آنگاه تلاش تازه ای را آزمایش می کند.
• «اجی مجی لا ترجی!»، جادوگر کوچک می گوید.
• و فیل بسان بادکنکی غول آسا در هوا به پرواز در می آید.
• فیل با ورد سوم ـ حتی ـ به ابر سپید کوچکی تبدیل می شود.
• جادوگر کوچک ـ اما ـ متوجه می شود که این کارها نمی توانند کارساز باشند.
• «تو باید با قطار بروی!»، جادوگر کوچک به فیل می گوید و او را به ایستگاه راه آهن می برد.
• «یک فیل به مقصد آفریقا!»، جادوگر کوچک به بلیط فروش می گوید.
• «ما فیل حمل و نقل نمی کنیم»، بلیط فروش می گوید.
• «می دانم!»، جادوگر کوچک می گوید.
• «اما این فیل، فیل معمولی نیست.
• این فیل، فیل اندوهمندی است!»
• بلیط فروش از روی عینکش به فیل می نگرد و اندوهمندی فیل را به چشم خود می بیند و فوری بلیطی به دست جادوگر کوچک می دهد.
• چون کمتر کسی حاضر می شود، که فیل اندوهمندی را در ایستگاه راه آهن تنها و سرگردان به حال خود رها کند!
بدین طریق ـ دو باره ـ همه چیز رو به راه می شود.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر