۱۴۰۲ خرداد ۱, دوشنبه

درنگی در اندیشه ای از آرتور شوپنهاور (۳)

 

آرتور شوپنهاور 

(۱۷۸۸ ـ ۱۸۶۰)
فیلسوف، نویسنده و استاد در مدارس عالی آلمان
 

میم حجری

آرتور شوپنهاور

خوش بينی

 در اين سرای درد و محنت ناشی از اراده كور زندگي است.
 
 
شوپنهاور
جامعه و جهان 
را
سرای محنت و مصیبت و درد و غم می داند.
 
این جامعه ـ تصور و جامعه ـ تصویر
کشف شق القمری شوپنهاور نیست.
اشعار پارسی 
مملو از این جامعه ـ تصور و جامعه ـ تصویر است.
مثال:

هوشنگ ابتهاج
(سایه)


درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و (ار) سزا ست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند.
پایان

سایه هم در این غزل
همان جامعه ـ تصور و جامعه ـ تصویر شوپنهاور
را
نمایندگی می کند،
 بی آنکه پسیمیسم را نمایندگی کند.
 
چون همین سایه در شعر دیگری در سیاه ترین برهه زمانی،
شعر زنده باش را می سراید:
 

چه فكر ميكني
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي
 در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب
در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي
چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
 دل تو وا نمي شود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هرقدم نشان نقش پاي توست
در اين درشت ناي ديو لاخ
زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
به گوش بيستون هنوز
صداي تيشه‌هاي توست
چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي كه كوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
 نگاه كن هنوز ان بلند دور
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
 كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
 زنده باش

پایان
 
فلاکت شناخت هنری را اکنون می توان شاهد بود.
درست به همین دلیل 
هنر
اسباب عوامفریبی قرار می گیرد.
 
هنر
قادر به دادن رهنمود علمی و انقلابی به مصرف کننده آثار هنری نیست.
 
به همین دلیل
چاره ای جز تجزیه و تحلیل مارکسیستی آثار هنری نیست.
 شاید به همین دلیل،
هگل پس از اتمام فلسفه خود، خواهان امحای هنر شد.
 
حالا سؤال این است
که
با فلسفه شوپنهاور 
چگونه می توان خوش بینی سایه را اینجا و بدببینی اش را آنجا 
توضیح داد؟ 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر