پا به زنجیر خود، از اشک،
چو شمع است تنم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
روزِ بازار خیال است
شبم،
خواب که هیچ
صبح هم وعده به شب،
گرنه به فردا فکنم
زهر خواب ام
(زهر خواب، مرا)
همه اندام به درد آغشته است
مژه ها
نیزه ی برق است، که برهم نزنم
باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند،
آه
پری آینه ام
- دل -
به
طلسم بدنم؟
مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع
حسب حالم شده و ورد زبانم،
«چه کنم»
باد
کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت
کاش چون آتش روحم،
ببرد دود تنم
کار این مُلک
نه
آنقدر
خراب
است
«امید»
کارزویی بتوان داشت،
عبث
دم چه زنم؟
چو شمع است تنم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
روزِ بازار خیال است
شبم،
خواب که هیچ
صبح هم وعده به شب،
گرنه به فردا فکنم
زهر خواب ام
(زهر خواب، مرا)
همه اندام به درد آغشته است
مژه ها
نیزه ی برق است، که برهم نزنم
باغ خون و سگ دیوانه چرا بیند،
آه
پری آینه ام
- دل -
به
طلسم بدنم؟
مثل نفرین که حقایق دهدش رنگ وقوع
حسب حالم شده و ورد زبانم،
«چه کنم»
باد
کز کوه سیاه آمد و شمعم را کشت
کاش چون آتش روحم،
ببرد دود تنم
کار این مُلک
نه
آنقدر
خراب
است
«امید»
کارزویی بتوان داشت،
عبث
دم چه زنم؟
پایان
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر