من
با
تو
نگویم
كه
تو پروانهی من باش
چون شمع
چون شمع
بیا روشنی خانهی من باش
در
كلبهی من
رونق اگر نیست
صفا هست
تو رونق این كلبه و كاشانهی من باش
تو رونق این كلبه و كاشانهی من باش
من
یاد تو
را
سجده كنم
ای صنم
اكنون
برخیز و بیا، خود بت بتخانهی من باش
دانی كه شدم خانه خراب تو
حبیبا
اكنون دگر آبادی ویرانهی من باش
لطفی كن و در خلوت محزون من
ای دوست
آرام و قرار دل دیوانهی من باش
چون
باده خورم
با
كف چون برگ گل خویش
ای غنچه دهان
ساغر و پیمانهی من باش
چون مست شوم
بلبل من
ساز همآهنگ
با
زیر و بم ناله مستانهی من
باش
من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف
آرایش آغوش من و شانهی من باش
ای دوست چه خوب است كه روزی تو بگویی:
«امید
بیا با من
و
پروانهی من باش.»
پایان
ویرایش
از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
با
پاسخحذفسپاس
از
میم کلانتر