ویرایش و تحلیل از
یدالله سلطان پور
پیشکش به
مریم
اسعد
رشیدی
بردگان
ابدی
(زمستان
٢٠١٦)
پا
در رکاب دوچرخە ی تنهائی ام
از
کنار باغی فروشده در مە می گُذرم
خِش
خِش برگ ها و
آوای
به خاک افتادنشان را شنیدە ام
چهره
ی گُلگون شان را می بینم
چون
شعلە های لرزان شمعی
کە
برابر شمایل قدیسان
فرومی
کاهند.
·
این بند شعر اسعد رشیدی را بهتر
است که نخست تجزیه و بعد تحلیل کنیم:
1
پا
در رکاب دوچرخە ی تنهائی ام
از
کنار باغی فروشده در مە می گُذرم
·
منظور شاعر از مفهوم «دوچرخه ی تنهائی»،
احتمالا این است که او وقتی کسی در دور و برش نباشد و تنها باشد، اوقات تنهائی را
با دوچرخه سواری سپری می سازد.
·
اگر بند پیشین این شعر را به یاد
آوریم، متوجه اوضاعی می شویم که دوچرخه سواری در آن صورت می گیرد:
رها
شدە اند
روح
گمشدە ی ابرها
می
بارند برپلک های خواب آلودە ی جنگل
آرامش
بامدادی را برمی آشوبند.
·
این بدان معنی است که شاعر در
سپیده دم و در زیر بارش باران «پا در رکاب دوچرخه تنهائی از کنار باغی فرو شده در
مه می گذرد.»
·
وقتی از ایرئالیسم (ضد رئالیسم) شاعر
سخن می رود، به همین دلیل است:
·
کسی برای غلبه بر تنهائی،
سحرگاهان، آنهم زیر بارش باران دوچرخه نمی راند.
2
پا
در رکاب دوچرخە ی تنهائی ام
از
کنار باغی فروشده در مە می گُذرم
·
یکی از مفاهیم اصلی در شعر اسعد رشیدی، مفهوم «تنهائی»
است.
·
تنهائی یکی از شاهمفاهیم فلاسفه و
هنرمندان طبقات اجتماعی واپسین (برده داری واپسین، فئودالیسم واپسین، بورژوازی
واپسین) در طول تاریخ بوده است.
3
·
شعر احمد شاملو میدان یکه تازی مفهوم
تنهائی است.
·
تفاوت اسعد رشیدی با احمد شاملو
این است که احمد شاملو تنهائی را و هر کس و هر چیز دیگر را برای بزرگنمائی خویشتن
خویش، آلت دست قرار می دهد.
·
به همین دلیل، تنهائی احمد شاملو
تنهائی منحصر به فرد، غول آسا، بی همتا، ایدئال و ایدئالیزه گشته است:
تنهائی عریان
احمد شاملو
انسان
زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان
دوست داشتن ودوست داشته شدن
توان
شنفتن
توان
دیدن و گفتن
توان
اندوهگین و شادمان شدن
توان
خندیدن به وسعت دل
توان
گریستن از سویدای جان
توان
گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان
جلیل به دوش بردن بار امانت
و
توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی
عریان
انسان
دشواری
وظیفه است
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
بهتر از این و اغراق آمیز تر از این
نمی توان تنهائی را ایدئالیزه کرد.
·
تنهائی زیر قلم شعرای طبقات اجتماعی
واپسین به فضیلتی شایسته نخبگان کیمیای جهان استحاله می یابد.
·
ما با همین هارت و پورت
راجع به تنهائی در آثار فلاسفه و هنرمندان اگزیستانسیالیسم (ژان پل سارتر، البر
کامو و غیره) نیز مواجه می شویم.
4
احمد
شاملو
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری !
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربه ای بیهوده است.
بوی پیرهنت
این جا
و اکنون.
کوه ها در فاصله
سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مـأنوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج می زند.
بی نجوای انگشتانت
فقط
.
و جهان از هر سلامی خالی است.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
·
محتوای ماهوی این شعر احمد شاملو
از سعدی است.
·
ولی تاکنون احدی حتی متوجه این اختلاس
هنری نشده است.
5
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری !
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربه ای بیهوده است.
·
احمد شاملو در این بند شعر، بسان
سعدی، دوری از حریف را با «زنده به گوری» یکسان می شمرد.
·
خود را و یا حریف را سوار بر سمند
نو زین بی قراری تصور و تصویر می کند و فاصله را تجربه ای بیهوده محسوب می دارد.
·
منظورش احتمالا این است که دلش می
خواهد به هر ترفندی خود را به حریف برساند.
6
بوی پیرهنت
این جا
و اکنون.
·
بوی پیرهن حریف (اقتباس از کتب
مقدس: بوی پیراهن یوسف در خانه پیر کنعان) در فضای اتاق شاملو پیچیده و بی تابش می
سازد.
7
کوه ها در فاصله
سردند.
·
فلسفه بافی هارت و پورتیستی ـ
فاشیستی اکنون شروع می شود:
·
احمد شاملو خودش را و حریف را به
دو کوه تشبیه می کند.
·
در فلسفه شاملو اگر کوه ها با هم
باشند، گرم می شوند و اگر از هم دور باشند، سرد می گردند.
8
کوه ها در فاصله
سردند.
·
دلیل این کشف احمد شاملو، گرمای
حاصل از اصطکاک چیزها و اندام ها ست:
·
وقتی دو چیز مادی به یکدیگر مالیده
شوند، از اصطکاک آنها گرما و حتی جرقه و آتش تولید می شود.
·
سیر و سرگذشت کشف آتش هم همین بوده
است:
·
خوردن تصاوفی سنگی بر صخره ای.
·
وقتی دو نفر همخوابه شوند، در اثر
اصطکاک اندام شان به یکدیگر، گرم می شوند:
·
دلیلش اصطکاک ابرهای الکترونی است
که هر چیزی را احاطه کرده اند.
·
اگر کسی پاکت های پلاستیکی را احیانا
لمس کند و یا در تابستان به کتابخانه شهری گذر کند، شاهد این ابرهای الکترونی
خواهد بود.
·
آتش سوزی ناگهانی بعضی از کتابخانه
ها به همین دلیل است.
9
کوه ها در فاصله
سردند.
·
احمد شاملو ـ در هر صورت ـ برای
خود بزرگ نمائی، هندوانه ای هم زیر بغل حریف سفر کرده می چپاند.
·
حریف هم بسان عادولف، کوه واره
تصور و تصویر می شود.
·
شاملو در شعر دیگری تصور دیگری از
کوه های بی فاصله (کوه های با هم) سرهم بندی می کند:
کوه
ها «باهم» اند و «تنها» یند
همچو
ما «باهم»ان و «تنها»یان
·
معنی تحت اللفظی:
·
کوه ها اگرچه با هم اند، ولی تنها
هستند.
·
بسان ما که با هم هستیم و تنها
هستیم.
·
حالا حتما حریف کنجکاو نترس رو
داری خواهد پرسید:
·
اگر همبائی به معنی تنهائی است،
تنهائی هم قاعدتا باید به معنی همبائی باشد.
·
پس برای چی «حریف» را بی تابانه می
خواهی؟
·
برای چی در کوچه و بستر به دنبال
دست مأنوس حریف می گردی و چون نمی یابی و مأیوس می گردی؟
10
کوه
ها «باهم» اند و «تنها» یند
همچو
ما «باهم»ان و «تنها»یان
·
این سخن شاملو ـ بی اعتنا به اینکه
او غافل از محتوای آن است ـ بلحاظ
پسیکولوژیکی درست است:
·
آدم ها در اجتماعیت (همبائی) خویش، حاوی وحامل فردیت خویش اند.
·
آدم ها همیشه دیالک تیکی از فردی و
اجتماعی اند.
·
محتوای ماهوی این شعر و این سخن
شاملو از سعدی است.
·
شاملو ولی دزد بی شرم افکار و آثار
است.
·
شاملو هرگز به منبع و مأخذ افکار و
حتی بخشی از اشعار خود اشاره نمی کند.
·
در دانشگاه تهران قبل از پیروزی ارتجاع
فئودالی ـ فوندامنتالیستی ـ روحانی، استادی تدریس می کرد و نشان می داد که بخش
اعظم اشعار بلند شاملو، نه از خود او، بلکه ترجمه ای از اشعار شعرای فرنگ است:
سعدی
از
هر چه می رود، سخن دوست خوشتر است
پیغام
آشنا، نفس روح پرور است
هرگز
وجود حاضر غایب شنیده ای؟
من
در میان جمع و دلم جای دیگر است
(کوه
ها با همند و تنهایند
همچو
ما باهمان و تنهایان)
شاهد
که در میان نبود، شمع، گو:
«بمیر»
چون
هست، اگر چراغ نباشد، منور است
ابنای
روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا
و باغ زنده دلان، کوی دلبر است
جان،
می روم که در قدم اندازمش (در زیر پای او بیندازم) ز شوق
درمانده
ام هنوز که نزلی محقر است
کاش
آن به خشم رفتهٔ ما، آشتی کنان
بازآمدی
که دیدهٔ مشتاق، بر در است
(چه
بی تابانه می خواهمت ...)
جانا
دلم چو عود بر آتش بسوختی
و
این، «دم» (نفس) که می زنم ز غمت، دود
مجمر است
شب
های بی تو ام (برای من)، شب گور است در خیال
ور
بی تو بامداد کنم، روز محشر است
(که
دوری ات، تجربه تلخ زنده به گوری است)
گیسوت
عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق
خوبروی، چه محتاج زیور است
سعدی
خیال بیهده بستی، امید وصل
هجرت
بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار
از این امید درازت که در دل است
هیهات
از این خیال محالت که در سر است
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر