اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
وقتی مدرسه تعطیل می شود، تنهای تنها راه می افتم.
·
دلم نمی خواهد عثمان و یا کس دیگری همراهم بیاید.
·
سه سال ـ پشت سر هم ـ شاگرد اول بودن، از من آدمی از خود
راضی تحویل جامعه داده است.
·
فکر می کنم که مهمترین آدم روی زمینم.
·
البته در عقاب آباد
همه فکر می کنند که مهمترین آدم روی زمین اند و اگر آنها نباشند، زمین از
حرکت وامی ایستد.
·
ولی انگار همه در اعماق دل شان می دانند که موجودات بی
قدر و ارزشی بیش نیستند.
·
با این حال، سعی می کنند به ضرب سیلی، صورت شان را سرخ
نگه دارند و بتوانند به روی زن و بچه شان نگاه کنند و شرمنده نباشند.
·
هر کس دروغی سرهم بندی می کند و تحویل
خود و زن و بچه اش می دهد
و بدین طریق همه آدم های مهمی می شوند و همه احساس خوشبختی می کنند.
·
یکی بلد است قرآن بخواند و چون بقیه آدم ها بلد نیستند،
پس خود را مهمتر از بقیه احساس می کند.
·
یکی شاهپرست است و چون شاه قدر قدرت است و حکمران یکه تاز کشور
است، پس او هم خود را در قدرت شاه سهیم می داند و فکر می کند که مهمترین آدم روی
زمین است.
·
دیگری روزگاری با حزب توده بوده است.
·
حالا دیگر حزب توده تار و مار شده است و رهبرانش را یا
کشته اند، یا فراری داده اند و یا زیر شکنجه دیوانه کرده اند.
·
ولی او با تداعی مقاومت ماورای انسانی ارانی ها و روزبه ها و غیره همچنان خود را مهم می داند، اسم
شهیدان و قهرمانان مقاومت را روی بچه هایش می گذارد و درروزهای سرد زمستان از شعله
های جان دلاور آنان انرژی و گرما می گیرد.
·
برخی تاجرند و با کلاه گذاشتن سر دهاتی جماعت به ثروتی
دست یافته اند و خود را مهمتر از بقیه قلمداد می کنند.
·
خلاصه آدم غیر مهم در عقاب آباد وجود ندارد.
·
من هم یکی ازآنهایم.
·
جعبهً تحصیلی آبی رنگم را محکم در دست می گیرم و مثل
مجسمه ای در خیابان و کوچه و بازار راه می افتم.
·
به چپ و راست نگاه نمی کنم.
·
دلم می خواهد توجه همه را به خود جلب کنم.
·
دلم می خواهد همه بگویند:
·
«داداش چه بچهً باتربیتی دارد!»
·
امروز خیابان مملو از مردم است.
·
در کوچهً مجاور مغازهً فرش فروشی، جای سوزن انداختن
نیست.
·
بقیه در خیابان، در گروه های پنج شش نفری دور هم ایستاده
اند و با هم هیجان زده حرف می زنند و به خود می پیچند.
·
کنجکاوی کم مانده دیوانه ام کند.
·
از سوئی می خواهم بچهً با تربیتی باشم، با کسی در خیابان
حرف نزنم، سرم را پایین بیندازم و راهی خانه شوم.
·
ولی از سوی دیگر، سؤالی سمج در کله ام پرسه می زند و خودش
را به در و دیوار ذهن می کوبد و پاسخ می طلبد:
·
«چه خبره امروز؟»
·
هرچه باداباد.
·
همهً نیرویم را جمع می کنم و بی توجه به آداب و قواعد
اخلاقی تصمیم می گیرم که برای سؤالم پاسخ پیدا کنم.
·
جعبهً تحصیلی ام را با دو دست روی شکمم می گیرم و مثل بچهً با تربیتی به پسری نزدیک می شوم.
·
دگمهً پیرهنش افتاده و استخوان سینه اش بیرون زده است.
·
«ببخشید، چی شده امروز؟»
·
از دیدن نگاه حیز و نفرت انگیزش، اعتماد به نفسم را از دست
می دهم و از کرده ام، پشیمان می شوم.
·
ولی دیگر دیر شده است و باید منتظر جواب بمانم.
·
هرچه باداباد.
·
·
پسر دستش را باز می کند، چهار انگشتش را مشت می کند و
انگشت پنجمی را از لای انگشت هایش بیرون می فرستد و می گوید:
·
«دکتر را موقع سوزن زدن به
اینجای دختر حسنعلی غافلگیر کرده اند.»
·
·
و بعد می زند زیر خنده.
·
خنده اش چندش آور است.
·
موقع خندیدن دندان های زرد و کثیفش دیده می شوند و من
حالم بهم می خورد.
·
دکتر را می شناسم.
·
قد کوتاهی دارد.
·
پسرش همکلاسی من است.
·
خانه اش در طبقهً بالای داروخانه عقاب آباد است.
·
دکتر اغلب زنش را کتک می زند و ما ضجهً زن و بچه
هایش را در خیابان می شنویم.
·
دکتر از شهر بزرگ به عقاب آباد آمده است و در بیمارستان سوزن می زند.
·
یکبار هم برای سوزن زدن به انه آمده بود.
·
منظور پسر را نمی فهمم.
·
سوزن زدن که تماشا ندارد.
·
·
من موقع سوزن زدن هردو دستم را جلوی چشمانم می گیرم تا
هیچ نبینم.
·
·
سوزن زدن که غافلگیر کردن ندارد.
·
·
علاوه بر این سوزن زدن که خنده ندارد.
·
راه می افتم.
·
از میان انبوه مردم راه باز می کنم و وارد کوچه می شوم.
·
در خانهً حسنعلی باز است و همسایه ها مثل جن زده ها همینطوری
بدون هدف، داخل و خارج می شوند.
·
همه از دم قیافه گرفته اند و حسابی پوز می دهند.
·
انگار خود را خیلی مهم می پندارند.
·
حسنعلی دوست داداش است.
·
انسان مظلوم و محترمی است.
·
من هم او را بسیار دوست دارم.
·
قیافه بزاز عقاب آباد اما جدی تر از بقیه است.
·
·
او همسایهً دیوار به دیوار حسنعلی است.
·
می خواهم وارد خانه شوم و ببینم چه خبر است.
·
ولی راهم نمی دهند.
·
جعبهً تحصیلی ام را بیخ دیوار می گذارم و مثل صندلی رویش
می نشینم.
·
بهر قیمتی شده باید برای سؤالم جواب پیدا کنم.
·
«دختره چیکار می کند؟»
·
زن بد ریختی می پرسد.
·
«هیچ چی.
·
داد زدم سرش که حداقل چادری سرش بکند.»
·
زن دیگر که تازه از خانه بیرون آمده است، می گوید.
·
«کی غافلگیرشان کرده؟»
·
کرم عمو آهسته می پرسد.
·
«بزاز موقع ورود دکتر به
خانهً حسنعلی متوجه قضیه شده.
·
بعد از پشت بام وارد خانه شده و موقع عملیات غافلگیرشان
کرده و اهالی شهر را با خبر کرده است.»
·
مردی که یک چشمش کور است، در جواب کرم عمو می گوید.
·
مردانی از خانه بیرون می آیند و به سرعت دورمی شوند.
·
طولی نمی کشد که شاگرد طلائی پیدایش می شود.
·
دفتر بسیار بزرگی زیر بغل دارد.
·
وارد خانه می شود.
·
پس از مدتی دکتر از خانه در می آید.
·
به چهره اش نگاه می کنم.
·
حالتی غیر عادی در آن نمی بینم.
·
شباهت به کسی ندارد که کار خلافی کرده باشد.
·
مردم لبخند می زنند و پراکنده می شوند.
·
بزاز هم از خانهً حسنعلی خارج می شود و به مغازه اش در
بازار می رود.
·
جلوی یکی از مردها را می گیرم و می پرسم:
·
«برای چی مردم دارند پراکنده می شوند؟»
·
«چه انتظار داشتی؟
·
می خواستی مردم تا فردا کشیک بدهند؟
·
دختره را با دکتر عقد کردند و قضیه سر و صورت گرفت.
·
چی می خواهی؟
·
می خواهی دارش بزنند؟»
·
با لحن خشمگینی مورد خطابم قرار می دهد و من می فهمم که
طرز سؤال کردنم احمقانه بوده است.
·
جعبهً تحصیلی ام را برمی دارم و راهی خانه می شوم.
·
«چرا اینقدر دیر کردی؟»
انه می پرسد.
·
به انه که نمی
توانم حقیقت قضیه را بگویم.
·
به دروغی قابل
قبول اکتفا می کنم:
·
«داشتم برای
بچه های تنبل در مدرسه درس می دادم.»
·
«از کی تا
حالا عثمان جزو بچه های زرنگ شده است؟
·
یک ساعت قبل
از تو به خانه آمده است.»
·
انه به طعنه و
طنز می گوید.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر