۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

پینوتیو در عقاب آباد (48)


اثری از
گاف نون
قصه ای دریافتی


·        وقتی مدرسه تعطیل می شود، تنهای تنها راه می افتم.

·        دلم نمی خواهد عثمان و یا کس دیگری همراهم بیاید.

·        سه سال ـ پشت سر هم ـ شاگرد اول بودن، از من آدمی از خود راضی تحویل جامعه داده است. 

·        فکر می کنم که مهمترین آدم روی زمینم.

·        البته در عقاب آباد  همه فکر می کنند که مهمترین آدم روی زمین اند و اگر آنها نباشند، زمین از حرکت وامی ایستد.

·        ولی انگار همه در اعماق دل شان می دانند که موجودات بی قدر و ارزشی بیش نیستند.
·        با این حال، سعی می کنند به ضرب سیلی، صورت شان را سرخ نگه دارند و بتوانند به روی زن و بچه شان نگاه کنند و شرمنده نباشند.

·        هر کس دروغی سرهم بندی می کند و تحویل  خود و زن و بچه اش می دهد و بدین طریق همه آدم های مهمی می شوند و همه احساس خوشبختی می کنند.

·        یکی بلد است قرآن بخواند و چون بقیه آدم ها بلد نیستند، پس خود را مهمتر از بقیه احساس می کند.

·        یکی شاهپرست است و چون شاه قدر قدرت است و حکمران یکه تاز کشور است، پس او هم خود را در قدرت شاه سهیم می داند و فکر می کند که مهمترین آدم روی زمین است.

·        دیگری روزگاری با حزب توده بوده است. 

·        حالا دیگر حزب توده تار و مار شده است و رهبرانش را یا کشته اند، یا فراری داده اند و یا زیر شکنجه دیوانه کرده اند.
·        ولی او با تداعی مقاومت ماورای انسانی ارانی ها و روزبه  ها و غیره همچنان خود را مهم می داند، اسم شهیدان و قهرمانان مقاومت را روی بچه هایش می گذارد و درروزهای سرد زمستان از شعله های جان دلاور آنان انرژی و گرما می گیرد.

·        برخی تاجرند و با کلاه گذاشتن سر دهاتی جماعت به ثروتی دست یافته اند و خود را مهمتر از بقیه قلمداد می کنند.

·        خلاصه آدم غیر مهم در عقاب آباد  وجود ندارد.

·        من هم یکی ازآنهایم.

·        جعبهً تحصیلی آبی رنگم را محکم در دست می گیرم و مثل مجسمه ای در خیابان و کوچه و بازار راه می افتم.

·        به چپ و راست نگاه نمی کنم.

·        دلم می خواهد توجه همه را به خود جلب کنم.

·        دلم می خواهد همه بگویند:
·        «داداش چه بچهً باتربیتی دارد!»

·        امروز خیابان مملو از مردم است.

·        در کوچهً مجاور مغازهً فرش فروشی، جای سوزن انداختن نیست.

·        بقیه در خیابان، در گروه های پنج شش نفری دور هم ایستاده اند و با هم هیجان زده حرف می زنند و به خود می پیچند.

·        کنجکاوی کم مانده دیوانه ام کند.

·        از سوئی می خواهم بچهً با تربیتی باشم، با کسی در خیابان حرف نزنم، سرم را پایین بیندازم و راهی خانه شوم.
·        ولی از سوی دیگر،  سؤالی سمج در کله ام پرسه می زند و خودش را به در و دیوار ذهن می کوبد و پاسخ می طلبد:
·        «چه خبره امروز؟»

·        هرچه باداباد.

·        همهً نیرویم را جمع می کنم و بی توجه به آداب و قواعد اخلاقی تصمیم می گیرم که برای سؤالم پاسخ پیدا کنم.

·        جعبهً تحصیلی ام را با دو دست روی شکمم می گیرم  و مثل بچهً با تربیتی به پسری نزدیک می شوم.

·        دگمهً پیرهنش افتاده و استخوان سینه اش بیرون زده است.

·        «ببخشید، چی شده امروز؟»

·        از دیدن نگاه حیز و نفرت انگیزش، اعتماد به نفسم را از دست می دهم و از کرده ام، پشیمان می شوم.
·        ولی دیگر دیر شده است و باید منتظر جواب بمانم.
·        هرچه باداباد.
·         
·        پسر دستش را باز می کند، چهار انگشتش را مشت می کند و انگشت پنجمی را از لای انگشت هایش بیرون می فرستد و می گوید:
·        «دکتر را موقع سوزن زدن به اینجای دختر حسنعلی غافلگیر کرده اند.»
·         
·        و بعد می زند زیر خنده.
·        خنده اش چندش آور است.
·        موقع خندیدن دندان های زرد و کثیفش دیده می شوند و من حالم بهم می خورد.

·        دکتر را می شناسم. 

·        قد کوتاهی دارد.
·        پسرش همکلاسی من است.
·        خانه اش در طبقهً بالای داروخانه عقاب آباد است. 

·        دکتر اغلب زنش را کتک می زند و ما ضجهً زن و بچه هایش را در خیابان می شنویم. 

·        دکتر از شهر بزرگ به عقاب آباد  آمده است و در بیمارستان سوزن می زند.
·        یکبار هم برای سوزن زدن به انه آمده بود.

·        منظور پسر را نمی فهمم.
·        سوزن زدن که تماشا ندارد.
·         
·        من موقع سوزن زدن هردو دستم را جلوی چشمانم می گیرم تا هیچ نبینم.
·         
·        سوزن زدن که غافلگیر کردن ندارد.
·         
·        علاوه بر این سوزن زدن که خنده ندارد.

·        راه می افتم.

·        از میان انبوه مردم راه باز می کنم و وارد کوچه می شوم.

·        در خانهً حسنعلی باز است و همسایه ها مثل جن زده ها همینطوری بدون هدف، داخل و خارج می شوند.

·        همه از دم قیافه گرفته اند و حسابی پوز می دهند.
·        انگار خود را خیلی مهم می پندارند.

·        حسنعلی دوست داداش است.
·        انسان مظلوم و محترمی است.
·        من هم او را بسیار دوست دارم. 

·        قیافه بزاز عقاب آباد اما جدی تر از بقیه است.
·         
·        او همسایهً دیوار به دیوار حسنعلی است.

·        می خواهم وارد خانه شوم و ببینم چه خبر است.

·        ولی راهم نمی دهند.

·        جعبهً تحصیلی ام را بیخ دیوار می گذارم و مثل صندلی رویش می نشینم.

·        بهر قیمتی شده باید برای سؤالم جواب پیدا کنم.

·        «دختره چیکار می کند؟»
·        زن بد ریختی می پرسد.

·        «هیچ چی.
·        داد زدم سرش که حداقل چادری سرش بکند.»
·        زن دیگر که تازه از خانه بیرون آمده است، می گوید.

·        «کی غافلگیرشان کرده؟»
·        کرم عمو آهسته می پرسد.

·        «بزاز موقع ورود دکتر به خانهً حسنعلی متوجه قضیه شده.
·        بعد از پشت بام وارد خانه شده و موقع عملیات غافلگیرشان کرده و اهالی شهر را با خبر کرده است.»
·        مردی که یک چشمش کور است، در جواب کرم عمو می گوید.

·        مردانی از خانه بیرون می آیند و به سرعت دورمی شوند.

·        طولی نمی کشد که شاگرد طلائی پیدایش می شود.
·        دفتر بسیار بزرگی زیر بغل دارد.
·        وارد خانه می شود.
·        پس از مدتی دکتر از خانه در می آید.

·        به چهره اش نگاه می کنم.
·        حالتی غیر عادی در آن نمی بینم.
·        شباهت به کسی ندارد که کار خلافی کرده باشد.

·        مردم لبخند می زنند و پراکنده می شوند.

·        بزاز هم از خانهً حسنعلی خارج می شود و به مغازه اش در بازار می رود.

·        جلوی یکی از مردها را می گیرم و می پرسم:
·        «برای چی مردم دارند پراکنده می شوند؟»

·        «چه انتظار داشتی؟
·        می خواستی مردم تا فردا کشیک بدهند؟
·        دختره را با دکتر عقد کردند و قضیه سر و صورت گرفت.
·        چی می خواهی؟
·        می خواهی دارش بزنند؟»
·        با لحن خشمگینی مورد خطابم قرار می دهد و من می فهمم که طرز سؤال کردنم احمقانه بوده است.

·        جعبهً تحصیلی ام را برمی دارم و راهی خانه می شوم.

·        «چرا اینقدر دیر کردی؟» انه می پرسد.

·        به انه که نمی توانم حقیقت قضیه را بگویم.

·        به دروغی قابل قبول اکتفا می کنم:
·        «داشتم برای بچه های تنبل در مدرسه درس می دادم.»

·        «از کی تا حالا عثمان جزو بچه های زرنگ شده است؟
·        یک ساعت قبل از تو به خانه آمده است.»
·        انه به طعنه و طنز می گوید.

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر