میم حجری
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺫﺍﺗﺎ ﭘﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺳﺖ.
مارکس
ما بهتر است که برای تمرین تفکر مفهومی
به عوض نقل کلمات قصار به نقد مارکسیستی آنها
خطر کنیم.
مثلا این ادعای مارکس عاری از ایراد نیست.
برای اینکه پراتیک به تنهایی وجود ندارد.
هیچ چیز به تنهایی وجود ندارد.
پراتیک در داربست دیالک تیکی تئوری و پراتیک وجود دارد.
نه
بدون تئوری
پراتیک
میسر می شود
و
نه
بدون پراتیک
تئوری
تشکیل می یابد.
۲
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﺪ.
مارکس
این ادعای مارکس غلط نیست ولی جامع و مانع هم نیست.
یعنی
مارکسیستی نیست.
به جای شرایط
اوبژکت
را
و
به جای انسان
سوبزکت
را
بگذارید
تا متوجه ایراد متدیکی (اسلوبی) این ادعا بشوید:
اوبژکت و سوبژکت به تنهایی وجود ندارند تا یکی دیگری را تغییر دهد.
اوبژکت و سوبژکت رابطه دیالک تیکی با هم دارند:
خود اوبژکت
چیز قانونمندی است و در حرکت و تغییر مدام است.
فونکسیون مهم سوبژکت
کشف قانونمندی های حاکم بر اوبژکت
و
تغییر اوبژکت با استفاده از قانونمندی ها آن
و
ضمنا
توسعه خویشتن خویش در روند تغییر اوبژکت است.
رابطه دیالک تیکی همین است:
قطب عاطل و باطل در روابط دیالک تیکی وجود ندارد.
قطب تغییر دهنده، خودش هم به نوبه خود تغییر می یابد.
مسئله این است
که
در تحلیل نهایی
(انگلس)
یکی از قطب ها نقش تعیین کننده به عهده دارد.
بدون اینکه قطب دیگر
هیچکاره باشد.
سخن هر کس باید در بافت مربوطه درک شود و نه منقطع از بافت مربوطه.
۳
اما ، ماهیت انسانی امری مجرد نیست که ویژه یک فرد خاص انسانی باشد
مارکس
منظور از ماهیت چیست؟
ضمنا
مگر مجردیت چیزی به معنی فردی بودن آن چیز است؟
مجرد در دیالک تیک مشخص و مجرد وجود دارد.
مثال:
دختر
مفهومی است.
مفاهیم
چیزهای انتزاعی و یا مجردی اند و فقط در ذهن ما وجود دارند.
در خارج از ذهن ما
دختر
وجود ندارد.
در خارج از ذهن ما
مریم و مهسا و نرگس و ناهید
وجود دارند.
یعنی
دختران مشخص
وجود دارند
و
مفهوم دختر از تجرید مریم و مهسا و نرگس و ناهید و ...
تشکیل یافته است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر