۱۳۹۹ اسفند ۱۴, پنجشنبه

کریسمس بالاخره کی از راه می رسد؟ (۲۴) (بخش آخر)

تاریخ کریسمس ۲۰۲۰ چه روزی است؟ + تاریخچه 

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 چرا کریسمس همه ساله از راه می رسد؟ 

 

·    روز قبل از شب عید، بچه ها چنان دستپاچه اند، که نمی دانند چه باید بکنند.

 

·    «حالا چه باید بکنیم؟»، بچه ها از مادر می پرسند.

 

·    «نیفتید دنبال من و نچسبید به من!»، مادر می گوید.

 

·    «شما مزاحم من هستید.

·    من حالا وقت سر خاراندن هم حتی ندارم.

·    بنشینید و دومینو بازی کنید!»، مادر پیشنهاد می کند.

 

·    تیم، لاورا و لئو مدتی دومینو بازی می کنند.

 

·    بعد حوصله شان سر می رود.

 

·    «چه باید بکنیم؟»، بچه ها دو باره از مادر می پرسند.

·    «زمان نمی گذرد!»

 

·    «موهای گربه نره ـ جیپی ـ را شانه بزنید!»، مادر می گوید.

·    «تا او هم در کریسمس تمیز و مرتب باشد!»

 

·    گربه نره اما نمی خواهد که کسی موهایش را شانه کند.

 

·    فیش فیش راه می اندازد، چنگ می زند و آخر سر در می رود.

 

·    مادر برای اینکه بچه ها مزاحمش نشوند، به پستوی خانه می رود و بسته ای از کتاب های بسیار قدیمی غبار گرفته با خود می آورد.

 

·    «این کتاب را مادر من خوانده است، وقتی که خود بچه ای کوچولو بود»، مادر می گوید.

·    «بنشینید و نگاهش کنید!»

 

·    تیم، لاورا و لئو جلوی بخاری می نشینند و مشغول خواندن کتب قدیمی می شوند.

 

·    باران شیشه های پنجره را به تازیانه بسته است و منظره خوشایندی تشکیل یافته است.

 

·    بچه ها می خوانند که قبلا چگونه بوده است.

 

·    در آن زمان، هنوز شهرهای بزرگ وجود نداشتند و آدم ها در بیشه ها و علفزارها سکونت داشتند.

 

·    کتاب ها حاوی قصص زیبائی اند.

 

·    روز ناگهان به آخر می رسد، بی آنکه بچه ها متلفت شده باشند.

 

·    «نگاه کنید!

·    آهوها در آن ایام به دم در خانه ها آمده اند»، لاورا می گوید، وقتی که بچه ها لباس خواب پوشیده اند و می خواهند بخوابند.

 

·    «آره و مردم گیاهان داروئی اعجازآمیزی یافته اند»، لئو می گوید.

·    «بعضی از آنها مرهمی برای زخم زانو بود، اگر کسی زمین خورده باشد.»

 

·    تیم اندیشناک به نظر می رسد.

 

·    «زیبائی خارق العاده آن ایام عبارت از این بود، که در سراسر زمستان برف می بارید»، تیم بالاخره می گوید.

·    «اینجا فقط باران می بارد!»

 

·    لاورا و لئو با تکان سر تأییدش می کنند.

 

·    بچه ها پرده را کنار می کشند و به تماشا می پردازند.

 

·    باران همچنان می بارد.

 

·    «حتی موقع کریسمس برف نمی بارد»، لاورا می گوید.

 

·    بعد چراغ را خاموش می کنند و هرکس در سکوت اندیشه هائی را از خاطر می گذراند و بعد خوابش می گیرد.

 

·    شباهنگام ـ اما ـ حادثه غیر مترقبه ای رخ می دهد. 

 

·    تیم، لاورا و لئو هر سه خواب واحدی را می بینند.

 

·    آنها از بیشه ژرف و تاریک سرو می گذرند و ناگهان برف شروع به بارش می کند.

 

·    برف ـ پنبه ها بی سر و صدا پائین می افتند.

 

·    برف ـ پنبه ها در آغاز کوچکند، اما رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شوند، به بزرگی پروانه ها.

 

·    درخت ها شاخه های شان را پهن می کنند و برف ـ پنبه ها را جمع می کنند.

 

·    و آسمان ناگاه از ناقوسک های زرین پر می شود، ناقوسک هائی که به آهستگی زنگ می زنند.

 

·    شاید ستاره ها هستند که خنده سر داده اند.

 

·    کسی نمی داند.

 

·    بعد جانوران از لابلای بوته ها بیرون می آیند:

·    گوزن های سربلند، روباه ها و آهوها، سنجاب هایی با دم پرپشم، جوجه تیغی ها و خرگوش ها.

 

·    دور آنها پرنده های رنگارنگ جیک جیک می کنند و چهچه می زنند.

 

·    گوزن ها زانو می زنند، تا بچه ها سوارشان شوند.

 

·    با گام های نرماهنگ در بیشه زمستانی به حرکت در می آیند.

 

·    باد در درختان برف گرفته دلنشین و دلچسب می خواند.

 

·     برف فرش سپیدش را فرامی گسترد و ماه چراغ زرینی بر فراز آن می آویزد.

 

·    جهان چنان آرام و عیش انگیز جلوه می کند که به بچه ها احساس خوشبختی خارق العاده ای دست می دهد.

 

·    اما حواس پرتی کوچکی، همان و افتادن از پشت گوزن ها بر روی برف ها، همان.

 

·    وقتی که تیم، لاورا و لئو چشم باز می کنند، می بینند که هر سه از تخت خواب شان پائین افتاده اند.

 

·    «آخ!

·    ما همه این چیزها را فقط به خواب دیده ایم»، می گویند، آهی سر می دهند و چشمان شان را می مالند.

 

·    آنگاه آنها اندکی غمگین می شوند.

 

·    ولی وقتی که از پنجره به بیرون می نگرند، می بینند، که حادثه اعجازآمیزی رخ داده است.

 

·    شباهنگام شهر بزرگ، چهره عوض کرده است:

·    برف باریده است.

 

·    «هورا!»، تیم، لاورا و لئو داد می زنند.

 

·    دست و صورت خود را فوری و سرسری می شویند، لباس می پوشند و بیرون می دوند.

 

·    سکوت غریبی حکمفرما ست.

 

·    حتی ماشین ها در خیابان های سپید بی سر و صدا می رانند و کلاه برفی بر سر دارند.

 

·    خانه ها به کیک هائی شباهت دارند که روی شان پودر قند پاشیده شده باشد.

 

·    از پنجره ها قندیل های درخشان یخ آویزان است و آدم ها یقه پالتوهای شان را بالا زده اند و رضایت و خشنودی خارق العاده ای کسب کرده اند که به ندرت داشته اند.

 

·    و برف ـ پنبه های هر چه بیشتری در هوا می رقصند و بر زمین می نشینند، انگار آنها هم سر حال و خوشحالند.

 

·    بچه دست یکدیگر را می گیرند، می رقصند و می پرند.

 

·    «برف می بارد!

·    برف می بارد!»، بچه ها داد می زنند و می اندیشند که شب عید است و شهر مثل دهات در کتب قدیمی زیبا شده است.

 

·    ناگهان ـ اما ـ چشم شان به چیز خارق العاده ای می افتد:

·    جلوی در خانه درخت کریسمس بزرگی قرار دارد که بر شاخه هایش برف نشسته است.

 

·    بچه ها ـ بی کلامی ـ به تماشایش می پردازند.

 

·    «این از بیشه آمده است!»، لاورا به نجوا می گوید.

 

·    «از بیشه ای که دیشب به خواب دیده ایم»، تیم با نفس گرمش دست هایش را گرم می کند و می گوید.

 

·    «درخت کریسمس ما!»، لئو آهسته می گوید.

 

·    این امر واقعا خارق العاده است!

 

·    علاوه بر این، پس از چند ساعت کریسمس فراخواهد رسید.

 

·    تیم، لاورا و لئو نخست به برفجنگی می پردازند، بعد آدمبرفی درست می کنند و آخر سر ترجیح می دهند که به خانه بروند.

 

·    این به طرز بی سابقه ای هیجان انگیز و اسرارآمیز است.

 

·    موسیقی رادیو لحن شورانگیزی دارد.

 

·    مادر و بابا در اتاق کریسمس اند.

 

·    صدای خش خش و زمزمه می آید و حتی ناقوسکی به صدا در می آید.

 

·    بچه ها اما حتی از سوراخ کلید نمی توانند ببینند که در اتاق کریسمس چه می گذرد.

 

·    «گربه نره ـ جیپی ـ البته در اتاق کریسمس است!»، لئو می گوید.

·    «از عدالت و انصاف دور است، این!»

 

·    بچه ها اما از فرط هیجان فرصت عصبانیت ندارند.

 

·    آنها لب پنجره می روند و بعد برمی گردند و آخر سر می نشینند و به قصه ای که از رادیو پخش می شود، گوش می دهند.

 

·    هوا آرام آرام گرگ و میش می شود.

 

·    «خیلی خوب!»، مادر می آید و می گوید.

 

·    راضی و خشنود به نظر می رسد.

 

·    «اگر بچه ها تمیز باشند، وقت آن می شود که ببینیم که مسیحکودک برای شان چی آورده است؟»

 

·    بچه ها فوری پا می شوند و به دست شوئی هجوم می برند، تا دست و صورت و گردن و گوش و دماغ شان را تمیز کنند.

 

·    سرشان را هم شانه می زنند و مرتب و تر و تمیز به نظر می رسند.

·    و بالاخره، کریسمس می شود.

 

·    لحظه عالی فرا رسیده است:

 

·    در اتاق نشیمن باز می شود و درخت کریسمس درخشان و نورافشان خودنمائی می کند و هر چیز دور و بر را با تشعشع خود پر می کند.

 

·    درخت کریسمس بوی بیشه با خود دارد، بوی موم شمع و شیرینی و کباب.

 

·    بچه ها برای مدتی مسحور و الکن و حیرتزده جلوی آن می ایستند.

 

·    بعد به سوی هدیه ها حمله ور می شوند.

 

·    جعبه نقاشی، هواپیما، ماشین، عروسک، لوکوموتیو، کشتی و کتاب های عکس دار بسیار.

 

·    مهربانی مسیحکودک غیر قابل تصور جلوه می کند.

 

·    «نگاه کنید!»، تیم داد می زند.

 

·    «اینجا ست!»، لاورا داد می زند.

 

·    «آخ، چه خوب، چه خوب!»، لئو می گوید.

 

·    «من از خوشحالی کم مانده منفجر شوم»، تیم می گوید، لاورا و لئو هم احساسی همانند دارند.

 

·    کلاه دست بافتی که بچه ها هدیه مادر کرده اند، به اندازه است و بابا تصمیم دارد که به جای سیگار پیپ بکشد، چون بچه ها برای او پیپ هدیه داده اند.

 

·    جیپی ـ گربه نره ـ به دنبال موش پلاستیکی گذاشته، که بچه ها هدیه اش کرده اند.

 

·    بعد همه با هم غذا می خورند و همه احساس خوشبختی می کنند.

 

·    «مضحک است!»، تیم می گوید، وقتی که با هم پهلوی هم نشسته اند.

 

·    «کریسمس در درخت و هدیه و موسیقی و کباب خلاصه شده است!

·    اما آن باید چیز دیگری هم باشد و گرنه شادی باید هم اکنون پایان یابد.

·    در حالی که آن پایان نمی یابد!»

 

·    لاورا و لئو اندیشناک نگاهش می کنند.

 

·    «آره!»، لئو می گوید.

·    «این چیزها فقط ظاهر قضیه اند!»

 

·    «معنی اصلی کریسمس چیست؟»، لاورا می پرسد.

 

·    مادر و بابا لبخند می زنند.

 

·    «کریسمس نشانه آغاز نوین است!»، بابا می گوید.

·    «با کریسمس نور و مهربانی به دنیا می آید!»

 

·    «آره!»، لاورا می اندیشد.

 

·    «در ایام کریسمس همه انسان ها نسبت به همدیگر مهربانند!»

·    «اما بعد از کریسمس مهربانی را فراموش می کنند!»، لئو کشف می کند.

 

·    «شاید به این دلیل است که هر سال کریسمس هست!

·    تا آدم ها دوباره نسبت به هم مهربان باشند!»، تیم می پرسد.

 

·    «آره!»، مادر می گوید.

·    «آدم ها فراموشکارند!

·    و کریسمس باید به یاد آنها بیاورد که می توان از نو شروع کرد و مهربان شد!»

 

·    بچه ها به اندیشه فرو می روند.

 

·    هر کدام از آن سه تصمیم می گیرد که از این به بعد آدم  خوبی باشد.

 

·    گربه نره ـ جیپی ـ در این لحظه به دیوانه بازی آغاز می کند و بالا می پرد و سه توپ شیشه ای در درخت کریسمس را به هم می زند و می شکند.

 

·    گربه نره اما آدم نیست و کسی پند و اندرزش نداده است.

 

·    مسئله این است که لحظه ای بعد لئو به کار خلاف همانندی دست می زند و  از بشقاب تیم یکی از شیرینی های بادام را کش می رود.

 

·    تیم فوری متوجه قضیه می شود و با لگدی بر پای لئو واکنش نشان می دهد.

 

·    و چون تیم و لئو ـ هر از گاهی به طور غیر عمدی ـ عروسک لاورا را لگد می کنند، لاورا شروع می کند به گریه و زاری.

 

·    مادر و بابا فقط نگاه شان می کنند و حرفی نمی زنند.

 

·    بچه ها متوجه نگاه آنها می شوند و ناگهان هر سه با هم آرام می گیرند.

 

·    آن سه اکنون به مجسمه شباهت دارند، ولی طولی نمی کشد که هر سه به ناله در می آیند، نخست لاورا، بعد تیم و بالاخره لئو.

 

·    «حالا همه کوشش های ما عبث و بیهوده شد»، لاورا گریه کنان می گوید.

 

·    «کل کریسمس عبث و بیهوده شد»، تیم می گوید.

 

·    «مرا باش که می خواستم آدم خوبی باشم!»، لئو شکوه سر می دهد.

·    «آنهم در جا و بی درنگ!»

 

·    «دست از ناله و زاری بردارید!»، مادر می گوید و بابا هر سه را بغل می کند.

 

·    «اشتباه در آغاز کار بعید نیست!»، بابا دلداری شان می دهد.

 

·    «کریسمس اما باید به یاد آورد که می توان دوباره از نو شروع کرد.

 

·    آدم می تواند در هر لحظه زندگی از نو شروع کند.

 

·    اگر هم آدم هر از گاهی خطائی مرتکب شد، مهم نیست!

 

·    آدم باید واقعا نیت تصحیح خویش را داشته باشد.

 

·    آنگاه روزی از روزها موفق می شود.»

 

·    تیم، لاورا و لئو اشک های شان را پاک می کنند و کریسمس جلال و جلای خود را دوباره پیدا می کند.

 

·    «ما هنوز نسبتا کوچولو و کم سالیم!»، تیم می گوید.

·    «ما موفق خواهیم شد.»

 

·    آنها هر سه بدان یقین دارند.

·    اندکی با چیزهای تازه خود بازی می کنند و بعد خسته می شوند و از پا در می آیند.

 

·    روز بعد هم ـ در هر صورت ـ کریسمس است.

 

·    در اولین روز عید کریسمس همه چیز به مراد طی می شود.

 

·    غیر از شکستن غیر عمدی شمعدانی از سوی لئو، کار خلافی انجام نمی گیرد.

 

·    روز بعد آفتاب چنان زیبا بر برف می تابد که مادر بچه ها را به بیرون از خانه می فرستد.

 

·    تیم و لئو ماشین و هواپیما را با خود به بیرون می برند.

 

·    اما وقتی اندکی با ماشین بازی می کنند، خراب می شود.

 

·    «آه!»، تیم می گوید.

·    «افسوس که چرخ ماشین در آمده است!»

 

·    «بال هواپیمای من هم خم شده است»، لئو می گوید.

·    «چه حماقتی!»

 

·    «خوب!»، لاورا می گوید.

·    «اسباب بازی ها برای کریسمس بود و کریسمس تمام شده است.»

 

·    «کریسمس اما هنوز تمام نشده است!»، تیم می گوید.

 

·    واقعا هم هنوز بوی درخت کریسمس و موم شمع به مشام می رسد و پشت پنجره بعضی خانه ها هنوز هم چراغ های درخت کریسمس روشن اند.

 

·    «اما کریسمس تقریبا تمام شده است!»، لاورا می گوید.

 

·    آنها در طول خیابان بی سر و صدا پرسه می زنند.

 

·    گاهی هم روی نوک پا می ایستند و از پنجره ها به خانه ها سر  می کشند.

 

·    البته چنین کاری را معمولا نباید کرد، ولی از سوی دیگر کنجکاوی بچه ها را همیشه نمی شود  مهار کرد.

 

·    بعضی از آدم ها پای درخت کریسمس خود نشسته اند، کفش راحتی به پا دارند و دهندره می کنند.

 

·    بعضی ها روی مبل خوابیده اند و بعضی ها لب پنجره نشسته اند و به بیرون می نگرند.

 

·    «هوووم»، تیم می گوید.

 

·    بچه ها در جائی برف را لگد می کنند، تا سفت شود و بعد گردو بازی می کنند.

 

·    گردو بازی اما لذت زیادی ندارد.

 

·    هواپیما و ماشین هم در گوشه ای قرار دارند و غمگین به نظر می رسند.

 

·    «هی! استروپی!»، لئو توله سک سیاهی را که رد می شود، صدا می زند.

 

·    اما استروپی در ایام کریسمس پرخوری کرده است و حال و حوصله معاشرت با کسی را ندارد.

 

·    بچه ها پای کوبان در خیابان به راه می افتند.

 

·    «سباستیان پیر را نگاه کنید!»، لاورا آهسته می گوید.

·    «کسی با او صحبت نمی کند!»

 

·    «برای اینکه او خودش را نمی شوید!»، تیم می گوید.

 

·    «او خود را اصلا نمی شوید!»، لئو اضافه می کند.

 

·    «شب کریسمس را او چگونه سپری کرده است؟»، لاورا ناگهان می اندیشد.

 

·    «اسمیت قصاب هر روز به او سوسیس می دهد»، لئو می گوید.

·    «این را می دانم.

·    نانوا هم به او نان می دهد!»

 

·    «شاید به خاطر کریسمس است که به او کمک می کنند!»، تیم می اندیشد.

 

·    او بیشتر از خود می پرسد.

 

·    «اگر ما در باره آغاز از نو باندیشیم ...»، لاورا می اندیشد.

 

·    سباستیان پیر آهسته از کنارشان می گذرد.

 

·    بچه ها لحظه ای نگاهش می کنند.

 

·    لحظه لحظه به او می اندیشند.

 

·    تا اینکه ناگهان به دنبالش می دوند.

 

·    «سلام سباستیان!»، بچه ها داد می زنند.

·    «حالت چطور است؟»

 

·    «علیک السلام!»، سباستیان حیرت زده جواب می دهد.

·    «حال شما چطور است؟»

 

·    لئو شرمزده وارد توده برف می شود و لاورا سرش را می خاراند.

 

·    «آخ!»، تیم می گوید.

 

·    «مثل همیشه.

·    اسباب بازی ما خراب شده است!»، تیم به یاد می آورد و می گوید.

 

·    «برف هم کثیف است!»، تیم اضافه می کند.

 

·    سباستیان پیر می خندد و بچه ها تنها دندانی را که او در دهان دارد، می بینند.

 

·    «من زورم به برف نمی رسد»، سباستیان می گوید.

·    «اما اسباب بازی تان را نشانم دهید، شاید توانستم تعمیرش کنم.»

 

·    او روی پله مجسمه شهر می نشیند و ماشین و هواپیما را به دست می گیرد.

 

·    اما چون سباستیان پیر در طول عمر خود حرفه های مختلفی داشته است و کسی از آن خبر ندارد، چون کسی حال و حوصله صحبت با سباستیان را ندارد.

·    طولی نمی کشد که او ماشین و هواپیما را با دستان هنر ورزش تعمیر می کند.

 

·    «آه!»، بچه می گویند.

·    «خیلی ممنون!»

 

·    «ما هم باید کاری برای او بکنیم!»، لئو آهسته می گوید.

 

·    آنگاه هر سه کلاه پشمی شان را برمی دارند و برای سباستیان ترانه کریسمس می خوانند.

 

·    کسی نیم داند چرا قطره اشکی در چشم سباستیان پیر می درخشد.

 

·    ولی در هر حال بار دیگر دنیا به زیبائی شب کریسمس جلوه می کند.

 

·    طولی نمی کشد که بعضی ها پنجره اتاق شان را باز می کنند و با بچه ها همآوا می شوند.

 

·    وقتی روز بعد، تیم، لاورا و لئو سباستیان پیر را دوباره می بینند، احساس می کنند که تمیزتر شده است.

 

·    شاید چنین تصور می کنند، شاید هم واقعا چنین است.

 

پایان

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر