جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
چرا کریسمس همه ساله از راه می رسد؟
· روز قبل از شب عید، بچه ها چنان دستپاچه اند، که نمی دانند چه باید بکنند.
· «حالا چه باید بکنیم؟»، بچه ها از مادر می پرسند.
· «نیفتید دنبال من و نچسبید به من!»، مادر می گوید.
· «شما مزاحم من هستید.
· من حالا وقت سر خاراندن هم حتی ندارم.
· بنشینید و دومینو بازی کنید!»، مادر پیشنهاد می کند.
· تیم، لاورا و لئو مدتی دومینو بازی می کنند.
· بعد حوصله شان سر می رود.
· «چه باید بکنیم؟»، بچه ها دو باره از مادر می پرسند.
· «زمان نمی گذرد!»
· «موهای گربه نره ـ جیپی ـ را شانه بزنید!»، مادر می گوید.
· «تا او هم در کریسمس تمیز و مرتب باشد!»
· گربه نره اما نمی خواهد که کسی موهایش را شانه کند.
· فیش فیش راه می اندازد، چنگ می زند و آخر سر در می رود.
· مادر برای اینکه بچه ها مزاحمش نشوند، به پستوی خانه می رود و بسته ای از کتاب های بسیار قدیمی غبار گرفته با خود می آورد.
· «این کتاب را مادر من خوانده است، وقتی که خود بچه ای کوچولو بود»، مادر می گوید.
· «بنشینید و نگاهش کنید!»
· تیم، لاورا و لئو جلوی بخاری می نشینند و مشغول خواندن کتب قدیمی می شوند.
· باران شیشه های پنجره را به تازیانه بسته است و منظره خوشایندی تشکیل یافته است.
· بچه ها می خوانند که قبلا چگونه بوده است.
· در آن زمان، هنوز شهرهای بزرگ وجود نداشتند و آدم ها در بیشه ها و علفزارها سکونت داشتند.
· کتاب ها حاوی قصص زیبائی اند.
· روز ناگهان به آخر می رسد، بی آنکه بچه ها متلفت شده باشند.
· «نگاه کنید!
· آهوها در آن ایام به دم در خانه ها آمده اند»، لاورا می گوید، وقتی که بچه ها لباس خواب پوشیده اند و می خواهند بخوابند.
· «آره و مردم گیاهان داروئی اعجازآمیزی یافته اند»، لئو می گوید.
· «بعضی از آنها مرهمی برای زخم زانو بود، اگر کسی زمین خورده باشد.»
· تیم اندیشناک به نظر می رسد.
· «زیبائی خارق العاده آن ایام عبارت از این بود، که در سراسر زمستان برف می بارید»، تیم بالاخره می گوید.
· «اینجا فقط باران می بارد!»
· لاورا و لئو با تکان سر تأییدش می کنند.
· بچه ها پرده را کنار می کشند و به تماشا می پردازند.
· باران همچنان می بارد.
· «حتی موقع کریسمس برف نمی بارد»، لاورا می گوید.
· بعد چراغ را خاموش می کنند و هرکس در سکوت اندیشه هائی را از خاطر می گذراند و بعد خوابش می گیرد.
· شباهنگام ـ اما ـ حادثه غیر مترقبه ای رخ می دهد.
· تیم، لاورا و لئو هر سه خواب واحدی را می بینند.
· آنها از بیشه ژرف و تاریک سرو می گذرند و ناگهان برف شروع به بارش می کند.
· برف ـ پنبه ها بی سر و صدا پائین می افتند.
· برف ـ پنبه ها در آغاز کوچکند، اما رفته رفته بزرگ و بزرگتر می شوند، به بزرگی پروانه ها.
· درخت ها شاخه های شان را پهن می کنند و برف ـ پنبه ها را جمع می کنند.
· و آسمان ناگاه از ناقوسک های زرین پر می شود، ناقوسک هائی که به آهستگی زنگ می زنند.
· شاید ستاره ها هستند که خنده سر داده اند.
· کسی نمی داند.
· بعد جانوران از لابلای بوته ها بیرون می آیند:
· گوزن های سربلند، روباه ها و آهوها، سنجاب هایی با دم پرپشم، جوجه تیغی ها و خرگوش ها.
· دور آنها پرنده های رنگارنگ جیک جیک می کنند و چهچه می زنند.
· گوزن ها زانو می زنند، تا بچه ها سوارشان شوند.
· با گام های نرماهنگ در بیشه زمستانی به حرکت در می آیند.
· باد در درختان برف گرفته دلنشین و دلچسب می خواند.
· برف فرش سپیدش را فرامی گسترد و ماه چراغ زرینی بر فراز آن می آویزد.
· جهان چنان آرام و عیش انگیز جلوه می کند که به بچه ها احساس خوشبختی خارق العاده ای دست می دهد.
· اما حواس پرتی کوچکی، همان و افتادن از پشت گوزن ها بر روی برف ها، همان.
· وقتی که تیم، لاورا و لئو چشم باز می کنند، می بینند که هر سه از تخت خواب شان پائین افتاده اند.
· «آخ!
· ما همه این چیزها را فقط به خواب دیده ایم»، می گویند، آهی سر می دهند و چشمان شان را می مالند.
· آنگاه آنها اندکی غمگین می شوند.
· ولی وقتی که از پنجره به بیرون می نگرند، می بینند، که حادثه اعجازآمیزی رخ داده است.
· شباهنگام شهر بزرگ، چهره عوض کرده است:
· برف باریده است.
· «هورا!»، تیم، لاورا و لئو داد می زنند.
· دست و صورت خود را فوری و سرسری می شویند، لباس می پوشند و بیرون می دوند.
· سکوت غریبی حکمفرما ست.
· حتی ماشین ها در خیابان های سپید بی سر و صدا می رانند و کلاه برفی بر سر دارند.
· خانه ها به کیک هائی شباهت دارند که روی شان پودر قند پاشیده شده باشد.
· از پنجره ها قندیل های درخشان یخ آویزان است و آدم ها یقه پالتوهای شان را بالا زده اند و رضایت و خشنودی خارق العاده ای کسب کرده اند که به ندرت داشته اند.
· و برف ـ پنبه های هر چه بیشتری در هوا می رقصند و بر زمین می نشینند، انگار آنها هم سر حال و خوشحالند.
· بچه دست یکدیگر را می گیرند، می رقصند و می پرند.
· «برف می بارد!
· برف می بارد!»، بچه ها داد می زنند و می اندیشند که شب عید است و شهر مثل دهات در کتب قدیمی زیبا شده است.
· ناگهان ـ اما ـ چشم شان به چیز خارق العاده ای می افتد:
· جلوی در خانه درخت کریسمس بزرگی قرار دارد که بر شاخه هایش برف نشسته است.
· بچه ها ـ بی کلامی ـ به تماشایش می پردازند.
· «این از بیشه آمده است!»، لاورا به نجوا می گوید.
· «از بیشه ای که دیشب به خواب دیده ایم»، تیم با نفس گرمش دست هایش را گرم می کند و می گوید.
· «درخت کریسمس ما!»، لئو آهسته می گوید.
· این امر واقعا خارق العاده است!
· علاوه بر این، پس از چند ساعت کریسمس فراخواهد رسید.
· تیم، لاورا و لئو نخست به برفجنگی می پردازند، بعد آدمبرفی درست می کنند و آخر سر ترجیح می دهند که به خانه بروند.
· این به طرز بی سابقه ای هیجان انگیز و اسرارآمیز است.
· موسیقی رادیو لحن شورانگیزی دارد.
· مادر و بابا در اتاق کریسمس اند.
· صدای خش خش و زمزمه می آید و حتی ناقوسکی به صدا در می آید.
· بچه ها اما حتی از سوراخ کلید نمی توانند ببینند که در اتاق کریسمس چه می گذرد.
· «گربه نره ـ جیپی ـ البته در اتاق کریسمس است!»، لئو می گوید.
· «از عدالت و انصاف دور است، این!»
· بچه ها اما از فرط هیجان فرصت عصبانیت ندارند.
· آنها لب پنجره می روند و بعد برمی گردند و آخر سر می نشینند و به قصه ای که از رادیو پخش می شود، گوش می دهند.
· هوا آرام آرام گرگ و میش می شود.
· «خیلی خوب!»، مادر می آید و می گوید.
· راضی و خشنود به نظر می رسد.
· «اگر بچه ها تمیز باشند، وقت آن می شود که ببینیم که مسیحکودک برای شان چی آورده است؟»
· بچه ها فوری پا می شوند و به دست شوئی هجوم می برند، تا دست و صورت و گردن و گوش و دماغ شان را تمیز کنند.
· سرشان را هم شانه می زنند و مرتب و تر و تمیز به نظر می رسند.
· و بالاخره، کریسمس می شود.
· لحظه عالی فرا رسیده است:
· در اتاق نشیمن باز می شود و درخت کریسمس درخشان و نورافشان خودنمائی می کند و هر چیز دور و بر را با تشعشع خود پر می کند.
· درخت کریسمس بوی بیشه با خود دارد، بوی موم شمع و شیرینی و کباب.
· بچه ها برای مدتی مسحور و الکن و حیرتزده جلوی آن می ایستند.
· بعد به سوی هدیه ها حمله ور می شوند.
· جعبه نقاشی، هواپیما، ماشین، عروسک، لوکوموتیو، کشتی و کتاب های عکس دار بسیار.
· مهربانی مسیحکودک غیر قابل تصور جلوه می کند.
· «نگاه کنید!»، تیم داد می زند.
· «اینجا ست!»، لاورا داد می زند.
· «آخ، چه خوب، چه خوب!»، لئو می گوید.
· «من از خوشحالی کم مانده منفجر شوم»، تیم می گوید، لاورا و لئو هم احساسی همانند دارند.
· کلاه دست بافتی که بچه ها هدیه مادر کرده اند، به اندازه است و بابا تصمیم دارد که به جای سیگار پیپ بکشد، چون بچه ها برای او پیپ هدیه داده اند.
· جیپی ـ گربه نره ـ به دنبال موش پلاستیکی گذاشته، که بچه ها هدیه اش کرده اند.
· بعد همه با هم غذا می خورند و همه احساس خوشبختی می کنند.
· «مضحک است!»، تیم می گوید، وقتی که با هم پهلوی هم نشسته اند.
· «کریسمس در درخت و هدیه و موسیقی و کباب خلاصه شده است!
· اما آن باید چیز دیگری هم باشد و گرنه شادی باید هم اکنون پایان یابد.
· در حالی که آن پایان نمی یابد!»
· لاورا و لئو اندیشناک نگاهش می کنند.
· «آره!»، لئو می گوید.
· «این چیزها فقط ظاهر قضیه اند!»
· «معنی اصلی کریسمس چیست؟»، لاورا می پرسد.
· مادر و بابا لبخند می زنند.
· «کریسمس نشانه آغاز نوین است!»، بابا می گوید.
· «با کریسمس نور و مهربانی به دنیا می آید!»
· «آره!»، لاورا می اندیشد.
· «در ایام کریسمس همه انسان ها نسبت به همدیگر مهربانند!»
· «اما بعد از کریسمس مهربانی را فراموش می کنند!»، لئو کشف می کند.
· «شاید به این دلیل است که هر سال کریسمس هست!
· تا آدم ها دوباره نسبت به هم مهربان باشند!»، تیم می پرسد.
· «آره!»، مادر می گوید.
· «آدم ها فراموشکارند!
· و کریسمس باید به یاد آنها بیاورد که می توان از نو شروع کرد و مهربان شد!»
· بچه ها به اندیشه فرو می روند.
· هر کدام از آن سه تصمیم می گیرد که از این به بعد آدم خوبی باشد.
· گربه نره ـ جیپی ـ در این لحظه به دیوانه بازی آغاز می کند و بالا می پرد و سه توپ شیشه ای در درخت کریسمس را به هم می زند و می شکند.
· گربه نره اما آدم نیست و کسی پند و اندرزش نداده است.
· مسئله این است که لحظه ای بعد لئو به کار خلاف همانندی دست می زند و از بشقاب تیم یکی از شیرینی های بادام را کش می رود.
· تیم فوری متوجه قضیه می شود و با لگدی بر پای لئو واکنش نشان می دهد.
· و چون تیم و لئو ـ هر از گاهی به طور غیر عمدی ـ عروسک لاورا را لگد می کنند، لاورا شروع می کند به گریه و زاری.
· مادر و بابا فقط نگاه شان می کنند و حرفی نمی زنند.
· بچه ها متوجه نگاه آنها می شوند و ناگهان هر سه با هم آرام می گیرند.
· آن سه اکنون به مجسمه شباهت دارند، ولی طولی نمی کشد که هر سه به ناله در می آیند، نخست لاورا، بعد تیم و بالاخره لئو.
· «حالا همه کوشش های ما عبث و بیهوده شد»، لاورا گریه کنان می گوید.
· «کل کریسمس عبث و بیهوده شد»، تیم می گوید.
· «مرا باش که می خواستم آدم خوبی باشم!»، لئو شکوه سر می دهد.
· «آنهم در جا و بی درنگ!»
· «دست از ناله و زاری بردارید!»، مادر می گوید و بابا هر سه را بغل می کند.
· «اشتباه در آغاز کار بعید نیست!»، بابا دلداری شان می دهد.
· «کریسمس اما باید به یاد آورد که می توان دوباره از نو شروع کرد.
· آدم می تواند در هر لحظه زندگی از نو شروع کند.
· اگر هم آدم هر از گاهی خطائی مرتکب شد، مهم نیست!
· آدم باید واقعا نیت تصحیح خویش را داشته باشد.
· آنگاه روزی از روزها موفق می شود.»
· تیم، لاورا و لئو اشک های شان را پاک می کنند و کریسمس جلال و جلای خود را دوباره پیدا می کند.
· «ما هنوز نسبتا کوچولو و کم سالیم!»، تیم می گوید.
· «ما موفق خواهیم شد.»
· آنها هر سه بدان یقین دارند.
· اندکی با چیزهای تازه خود بازی می کنند و بعد خسته می شوند و از پا در می آیند.
· روز بعد هم ـ در هر صورت ـ کریسمس است.
· در اولین روز عید کریسمس همه چیز به مراد طی می شود.
· غیر از شکستن غیر عمدی شمعدانی از سوی لئو، کار خلافی انجام نمی گیرد.
· روز بعد آفتاب چنان زیبا بر برف می تابد که مادر بچه ها را به بیرون از خانه می فرستد.
· تیم و لئو ماشین و هواپیما را با خود به بیرون می برند.
· اما وقتی اندکی با ماشین بازی می کنند، خراب می شود.
· «آه!»، تیم می گوید.
· «افسوس که چرخ ماشین در آمده است!»
· «بال هواپیمای من هم خم شده است»، لئو می گوید.
· «چه حماقتی!»
· «خوب!»، لاورا می گوید.
· «اسباب بازی ها برای کریسمس بود و کریسمس تمام شده است.»
· «کریسمس اما هنوز تمام نشده است!»، تیم می گوید.
· واقعا هم هنوز بوی درخت کریسمس و موم شمع به مشام می رسد و پشت پنجره بعضی خانه ها هنوز هم چراغ های درخت کریسمس روشن اند.
· «اما کریسمس تقریبا تمام شده است!»، لاورا می گوید.
· آنها در طول خیابان بی سر و صدا پرسه می زنند.
· گاهی هم روی نوک پا می ایستند و از پنجره ها به خانه ها سر می کشند.
· البته چنین کاری را معمولا نباید کرد، ولی از سوی دیگر کنجکاوی بچه ها را همیشه نمی شود مهار کرد.
· بعضی از آدم ها پای درخت کریسمس خود نشسته اند، کفش راحتی به پا دارند و دهندره می کنند.
· بعضی ها روی مبل خوابیده اند و بعضی ها لب پنجره نشسته اند و به بیرون می نگرند.
· «هوووم»، تیم می گوید.
· بچه ها در جائی برف را لگد می کنند، تا سفت شود و بعد گردو بازی می کنند.
· گردو بازی اما لذت زیادی ندارد.
· هواپیما و ماشین هم در گوشه ای قرار دارند و غمگین به نظر می رسند.
· «هی! استروپی!»، لئو توله سک سیاهی را که رد می شود، صدا می زند.
· اما استروپی در ایام کریسمس پرخوری کرده است و حال و حوصله معاشرت با کسی را ندارد.
· بچه ها پای کوبان در خیابان به راه می افتند.
· «سباستیان پیر را نگاه کنید!»، لاورا آهسته می گوید.
· «کسی با او صحبت نمی کند!»
· «برای اینکه او خودش را نمی شوید!»، تیم می گوید.
· «او خود را اصلا نمی شوید!»، لئو اضافه می کند.
· «شب کریسمس را او چگونه سپری کرده است؟»، لاورا ناگهان می اندیشد.
· «اسمیت قصاب هر روز به او سوسیس می دهد»، لئو می گوید.
· «این را می دانم.
· نانوا هم به او نان می دهد!»
· «شاید به خاطر کریسمس است که به او کمک می کنند!»، تیم می اندیشد.
· او بیشتر از خود می پرسد.
· «اگر ما در باره آغاز از نو باندیشیم ...»، لاورا می اندیشد.
· سباستیان پیر آهسته از کنارشان می گذرد.
· بچه ها لحظه ای نگاهش می کنند.
· لحظه لحظه به او می اندیشند.
· تا اینکه ناگهان به دنبالش می دوند.
· «سلام سباستیان!»، بچه ها داد می زنند.
· «حالت چطور است؟»
· «علیک السلام!»، سباستیان حیرت زده جواب می دهد.
· «حال شما چطور است؟»
· لئو شرمزده وارد توده برف می شود و لاورا سرش را می خاراند.
· «آخ!»، تیم می گوید.
· «مثل همیشه.
· اسباب بازی ما خراب شده است!»، تیم به یاد می آورد و می گوید.
· «برف هم کثیف است!»، تیم اضافه می کند.
· سباستیان پیر می خندد و بچه ها تنها دندانی را که او در دهان دارد، می بینند.
· «من زورم به برف نمی رسد»، سباستیان می گوید.
· «اما اسباب بازی تان را نشانم دهید، شاید توانستم تعمیرش کنم.»
· او روی پله مجسمه شهر می نشیند و ماشین و هواپیما را به دست می گیرد.
· اما چون سباستیان پیر در طول عمر خود حرفه های مختلفی داشته است و کسی از آن خبر ندارد، چون کسی حال و حوصله صحبت با سباستیان را ندارد.
· طولی نمی کشد که او ماشین و هواپیما را با دستان هنر ورزش تعمیر می کند.
· «آه!»، بچه می گویند.
· «خیلی ممنون!»
· «ما هم باید کاری برای او بکنیم!»، لئو آهسته می گوید.
· آنگاه هر سه کلاه پشمی شان را برمی دارند و برای سباستیان ترانه کریسمس می خوانند.
· کسی نیم داند چرا قطره اشکی در چشم سباستیان پیر می درخشد.
· ولی در هر حال بار دیگر دنیا به زیبائی شب کریسمس جلوه می کند.
· طولی نمی کشد که بعضی ها پنجره اتاق شان را باز می کنند و با بچه ها همآوا می شوند.
· وقتی روز بعد، تیم، لاورا و لئو سباستیان پیر را دوباره می بینند، احساس می کنند که تمیزتر شده است.
· شاید چنین تصور می کنند، شاید هم واقعا چنین است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر