۱۳۹۶ مهر ۱۴, جمعه

یاد های نامیرا

 
دکتر ایرج ناظمی
 در یخبندان دی ماه در آلمان چشم بر جهان بست.
رضا نافعی
 
رفیقی پایبند به اصول و عقایدی بود
که از جوانی چراغ راه خود ساخته بود. 
دانشجوی پزشکی بود که توده ای شد.

روز ۱۹ فوریه مراسم یاد بود او در مرکز آلمان برگزار شد 
 آنچه می خوانید 
گزارشی است از زندگی او:

  در سال ۱۹۶۰ 
برای تحصیل به شهر کلن در آلمان آمدم. 
میعاد گاه هر روزی دانشجویان ایرانی در آن سال ها
 ناهار خانه دانشگاه بود. 
دوستی داشتیم که خانه اش در چند قدمی ناهار خوری دانشگاه بود. 
گروه چند نفره ما پس از صرف ناهار برای نوشیدن چای به خانه او می رفتیم 
 و
 تا ۵ بعد از ظهر که همسرش از کار بر می گشت 
به گپ و گفتگو می گذراندیم . 
آنجا بود که من با ایرج ناظمی آشنا شدم .

ایرج در سال ۱۹۵۳، ۷ سال زودتر از من به آلمان آمده بود 
و  
در آن زمان خود را برای آزمون نهائی پزشکی آماده می کرد. 

همین اقامت و تحصیل هقت ساله  او را نسبت به دیگران در موقعیتی  برتر قرار داده بود، بویژه به دلیل تسلطی که بر زبان آلمانی پیدا کرده بود.

او کسی بود که می توانست روزنامه و کتاب بخواند و  از جریانات روز  آلمان و جهان باخبر باشد. 

در حالی که دیگران یا اصلا فاقد این توانائی بودند ، مانند من تازه وارد، 
یا اگر بودند در حد او نبودند. 

اما او برغم این امتیازات متواضع بود، بسیار می خندید و  کمتر سخن می گفت. 
مگر وقتی که موضوع صحبت سیاسی بود . 
اینجا بود که اگر ضرورت ایجاب می کرد و فضا و شرایط مکانی فراهم بود  
تا پس بعد از نیمه شب هم مرد میدان بود. 
گرچه در آن روز گار ، پس از کودتای ۲۸ مرداد، فراوان بودند دانشجویانی که به سیاست توجه داشتند و  اهل بحث و فحص بودند
 اما سخن ناظمی عیاری دیگر داشت. 

سخنان او  که نشان از مطالعات مستمر او داشتند، بر خلاف  سخنان رایج و جدل های کم مایه روز 
متکی بر فاکت ها و استدلال های وزین بود 
 و  
از این رو خواستاران ویژه خود را داشت.

روزی، در نوامبر ۱۹۶۱ ، ناگهان این خبر در شهر کلن و البته در ناهار خانه دانشگاه پیچید:

مرزبانان آلمان غربی سه دانشجوی ایرانی را در قطاری که از لایپزیک –  واقع در   جمهوری دموکراتیک آلمان معروف به آلمان شرقی - به کلن می آمدند،
 دستگیر  کرده است. 
یکی از این سه نفر ، همان ایرج ناظمی آرام ، جدی و با مطالعه بود.
 اما کسی نمی دانست  که چرا و به چه دلیل مرزبانان آنها را بازداشت کرده اند.

 حتما کسانی بودند که چرائی قضیه بر آنها روشن بود، اما همه لب بسته و خاموش بودند. 
قضیه بسیار مرموز  می نمود. 
پس از تقریبا دو سال مجله اشپیگل با انتشار گزارشی پرده از راز برداشت. 
اشپیگل نوشت:
«مرزبانان آلمان غربی در قطار میان شرق و غرب آلمان  به چمدانی ظنین می شوند  وقتی چمدان را باز می کنند با ۳۷۰ جزوه با مضامین کمونیستی و ۳۰ جلد آثار لنین روبرو می شوند. 
همین برای باز داشت حاملان چمدان و ضبظ محمولات آن کافی بود.  
هشت ماه بعد، در ژوئن ۱۹۶۲، مسافران قطار مزبور برای محاکمه  در دادگاه جنائی شهر کلن  حضور یافتند.

متهمان به شرح زیر بودند:

ایرج ناظمی ، متولد ۱۹۳۱ در ملایر، دانشجوی پزشکی
منوچهر بوذری متولد ۱۹۳۰ در تهران، دانشجوی پزشکی
هوشنگ حمزوی عابدی، متولد ۱۹۳۰، کارورز پزشکی، در بیمارستان مارینبورگ کلن»  

با خواندن این گزارش ناگهان معمای نامه های مرموزی که برای من فرستاده می شد نیز روشن شد. 
داستان از این قرار بود که اندک زمانی پس از ورود من به کلن و پیدا کردن جا و مکان و نشانی پستی، روزی نامه ای نامنتظر به دستم رسید. 
نامنتظر از این رو که هیچ کس حتی خانواده من هم  تا آن زمان نشانی پستی مرا نداشتند. 
محتوی پاکت روزنامه ای بود با عنوان «مردم ، ارگان کمیته مرکزی حزب توده ایران».

این که حزب توده ایران در این مدت کوتاه چگونه مرا و نشانی پستی مرا پیدا کرده، واقعا معما بود. 
بعد ها روشن شد که دیگران هم همین روزنامه را دریافت می کنند  اما آنها هم نمی دانستند که فرستنده کیست و نامه از کجا می آید. 
به هرحال ، می گفتند جای نگرانی نیست.

در این مدت 
من  به اطلاعاتی تازه در باره ناظمی دست یافته بودم 
 از جمله این که او فرزند یکی از قدیمی ترین خانواده های فئودال ملایر است 
و  دو برادر بزرگتر او فرمانداران شهر های فلان و فلان هستند. 
همین جا در حاشیه  این را هم بگویم که برادر بزرگتر او مدتی دادستان تهران شد و بعدا   در کابینه هویدا به وزارت نیز رسید. 
چند سال پیش از آن، شاه  به برادر  دیگر او ،  جندین هزار هکتار زمین هدیه کرده بود.
 لب کلام آن که آنها در خدمت رژیم شاه بودند و  مورد توجه ویژه دستگاه قرار داشتند.

پس از ازادی ایرج از زندان، که دیدار های ما بیشتر و نزدیک تر شده بود 
روزی از او پرسیدم: 
جریان چیست که تو با چنین سوابق خانوادگی کمونیست شده ای؟

ایرج که انتظار چنین پرسشی را نداشت چند لحظه ای خاموش   به من چشم دوخت . با همان نگاه معروف «نگه کردن عاقل اندر سفیه».

پس از آن خاموشی کوتاه گفت:
 «اگر تو هم از کودکی همان چیز هائی را که من   شنیده ام، شنیده بودی  و همان چیزه هائی را که من به چشم خود دیده ام ، دیده بودی  و  مثل من از جزئیات بسیاری از فجایع با خبر بودی، و اگر ذره ای حس همدردی با دردمندان  داشتی و اگر ذره ای احساس عدالت خواهی در وجودت بود،
 تو هم آرزوی زندگی دیگری برای مردم  زیردست داشتی 
و خواستار نظام اجتماعی دیگری برای مردم میهنت می شدی.»

گفتم  بنا بر این باید گفت، داشتن ثروت بیحد، ویلاهای افسانه ای، اتومبیل های شیک، مهمانی های شاهانه و  زندگی در ناز و نعمت 
از یک فئودال یک کمونیست  می سازد ؟

باز  خاموش به من چشم دوخت . 
مطمئن بودم  که با این پرسش گیرش انداخته  ام  و راه پس و پیش برایش باقی نگذاشته ام .

با لبحند مهربانی بر لب گفت: 
یک سکه دو رو دارد.
 بر یک روی آن همان چیزهائی نقش بسته که تو برشمردی. 
بر  روی دیگر آن دست های پینه بسته، ترک خورده و مجروح دهقانان نفش بسته است. 
کومه های بی آفتاب آنان ، آغلی که خوابگاه مشترک دام  و  دهقان است، 
کودکانی با تنپوشی ژنده که رؤیای دست نیافتنی آنها 
دست یافتن به یک جفت گیوه  است. 
انسان هائی که در سرما و گرما برای خان جان می کنند
 و
 اگر کودکان شان بیمار شوند 
پولی برای دوا و درمان در بساطشان نیست.

به سخنش ادامه داد و گفت: 
برای آن که تصویری از واقعیت بدست آوری رویدادی را برایت نقل می کنم که خود شاهد آن بوده ام.  
در یک روز داغ تابستان، در کنار یکی از خان های ملایر، از خویشاوندان خودمان ، در اتوموبیل جیپ او نشسته بودم. 
در راه ناهموار ده آرام  می راند. 
تصادفا متوجه شدم که دهقان پیری دنبال ماشین می دود. 
نامه ای در دست دارد که برای جلب نظر خان آن را در هوا بلند کرده و  به چپ و راست تکان می دهد . 
به خان گفتم کسی دنبال ماشین می دود مثل این که می خواهد به شما نامه ای بدهد. خان گفت:
 «بله ، دیدمش. 
ولش کن.. 
اگر یک گاز بدهم دیگر نمی دود.»

وهمین کار را کرد. 
دهقان از نفس افتاد، 
ایستاد . 
با نامه ای در دست.

 خان گفت:
« اگر نامه را از او بگیرم فردا دهها نفر دنبالم می دوند. 
پول می خواهد. 
همه پول می خواهند. 
سیر  هم نمی شوند. 
همه شان را می شناسم.
 یکی از دیگری حریص تر است.»

 گفتم ایرج  بنظرم مبالغه می کنی، به این شوری هم نیست که می گوئی .

باز خاموش ماند و چند لحظه به من نگاه کرد و گفت : 
داستانی دیگری برایت می گویم از یکی دیگر از خویشاوندان خودم، 
از همین نوع خان ها.  
اسمش را هم برد .

 «دهقانی که زنش سخت بیمار  و بستری بود پیش  این خان آمد و از او  برای  پزشک و دارو  پولی خواست. 
خان گفت پول ندارم.»
 
دهقان درمانده و مستأصل گفت:
 «اگر زن من بمیرد مسئول مرگش تو هستی و خدا از تقصیرت نخواهد گذشت.»

خان تفنگش را برداشت و همانجا دهقان را بضرب گلوله از پای در آورد.

کس و کار دهقان مقتول  از ژاندارمری کمک خواستند. 
اما وقتی ژاندارم ها رسیدند دیگر از خان خبری نبود. 
روز بعد هم که ژاندارم ها به سراغ خان آمدند، باز او در خانه نبود.

و هر وقت سر و کله ژاندارم ها در شهر پیدا می شد.
 از خان خبری نبود.  
گزارش رسمی آنها این بود که خان مجهول المکان است.

روز ی من  در فرصتی مناسب به خودم کلی  جرئت دادم و  گفتم:
حضرت والا  چطور است  که  ژندارم ها هیچ وقت دست شان به شما نمی رسد  
در حالی که شما همیشه  همین جا در ملایر هستید؟

خان با غرور  لبخندی زد و  با  خود پسندی  تمام  گفت:  
خیلی ساده است، فرمانده ژاندارمری به رئیس پلیس تلفن می کند  که  فلان روز برای دستگیری حضرت والا خواهیم آمد. 
رئیس پلیس هم به من خبر می دهد و من در آن روز از شهر می روم بیرون.

سال ها بر این روال گذشت  شاکیان یا مردند و یا از میان برداشته شدند و    دهقان مقتول  چنان فراموش شد،   «که گوئی ز مادر نزاده است».

آنگاه ایرج سکوت کرد.

در واقع ایرج با بیان این وقایع که خود شاهد و ناظر آن ها بود 
می گفت که موضعگیری سیاسی او  متکی بر واقعیات سخت طبقاتی است.  
چون و چرا هم ندارد.
 برای کسی که  خود این نظام را از درون دیده ، از نزدیک تجربه کرده و قوانین حاکم بر آن را  شناخته  
دیگر حنای تبلیغاتی مبلغان سرمایه داری  چه رنگی می توانست داشته باشد .

ایرج دهانش گرم شده بود  و  به گفتن ادامه داد:

  معلمی داشتیم که بچه ها اسمش را گذاشته بودند آقای «چرا؟» 
چون به ما می گفت اگر دیدید که جائی دیواری فرو ریخته بی توجه از کنارش رد نشوید. 
از خود بپرسید چرا دیوار فرو ریخته؟ 
اگر فقیری دیدید از خود بپرسید 
چرا او فقیر است؟ 
و این درس را هر روز بارها برای ما تکرار می کرد و از ما برای هر چه پیش آمده بود می پرسید 
چرا اینطور شده؟   
عمیق ترین تاثیر تربیتی را او بر من گذاشت.

وقتی من که آن صحنه ها و نظایر آن را   بار ها و بارها دیده و شنیده بودم  در جست و جوی مفری  برای رهائی از این وضع بودم 
 سرانجام به این نتیجه رسیدم که این وضع   ساخته و پرداخته   همین خان ها و همین نظام و همین قدرت مسلحی است  که حافظ این نظام  ستمگر و آدم کشان آن است
و تا این ها بر کشور حکومت می کنند  
کاری از پیش نخواهد رفت.
چنین بود که من سوسیالیست شدم و خواستار تغییرات بنیادی.

ایرج امتحاناتش را داد و در بیمارستانی در اوبر هاوزن مشغول به کار شد. 
در گفتگو  با ایرج من خاموش بودم و  او گویا.  

 اما گروه های سیاسی دیگر همه می خواستند با او بحث کنند و او را مجاب کنند که او بر خطا ست. 
این بحث ها در خانه ایرج صورت می گرفت در شهر کلن در آپارتمان زیر شیروانی او. 
البته فقط روزهای شنبه که ایرج از بیمارستان محل کارش در «ابرهاوزن » که  در حدود صد کیلو متر با کلن فاصله داشت، به خانه می آمد. 

بحث وجدل  تا دو و سه بعد از نیمه شب ادامه داشت و همسر صبور و مهربان او که فارسی هم نمی دانست  پیوسته با لبی خندان مهمان نوازی می کرد. 

به یاد می آورم  یک بار که کار جر وبحث بالا گرفته بود. 
داوری را به «آنیتا» که تازه بچه دار شده بود،  سپردند! 
پس از دو سه ساعت بحث که از او داوری  خواستند متوجه شدند که او از خستگی خوابش برده است و ناچار ختم جلسه را اعلام کردند.

تا پیش از انقلاب برخی از کادرهای حزبی  که به مراقبت های فوری و گاه طولانی پزشکی نیاز داشتند از کشورهای دیگر نزد ایرج فرستاده می شدند.   

با  طلوع  انقلاب  از  رهبری حزب گرفته تا اعضای ساده اکثرا راهی ایران شدند. ایرج تنها شد. 
گرچه او هم  در صدد برآمد تا مطب را واگذار کند و به رفقای خود در ایران  بپیوندد. اما   مشکلات  کار به آن سرعتی که او می خواست پیش نرفت . 
همزمان با آن  ابر های  سیاه پیش از توفان  آسمان روشن انقلاب را چنان تیره کرده بود که جائی برای خوش بینی نمی گذاشت.

 گرچه  رخدادهای خونین بعدی و کشتار رهبران حزب که ایرج  با برخی از آنها  سال ها کار حزبی کرده  و مناسباتی ریشه دار داشت زخمی عمیق در دل و جان ایرج برجای گذاشت 
اما تا آخرین دم کمترین تردیدی در درستی  اندیشه انقلابی و بنیادی او پدید نیاورد.

ماههای پایانی زندگی او در نبرد  با بیماری های  جان شکن گذشت.

ایرج روز   در ۲۱ دی ماه ۱۳۹۵ خاموش شد.

پایان
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر