اثری
از
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·
انه ـ انگار ـ
از قضیه دکتر و دختر مطلع است و می خواهد به من بفهماند که خر نیست.
·
انه اما با
این جمله خودش را لو می دهد و من رو دستش می زنم و می پرسم:
·
«از کجا میدانی که عثمان زودتر از من به خانه آمده
است؟»
·
می دانم که
انه اجازه ندارد، به خانهً آنها برود وگرنه داداش کلی داد و بیداد راه می اندازد و
حتی ممکن است به مادر مرحومش هم فحش دهد.
·
فحش دادن به
مادر انه بدترین عذابی است که می توان به او داد.
·
داداش مادر زنش
را خیلی دوست دارد.
·
ولی اگر خیلی
خشمگین باشد، ممکن است به او هم فحش دهد.
·
انه دست از
سرم برمی دارد و یواشکی می گوید که زیپ دهنم را بکشم و به داداش چیزی نگویم.
·
من قیافهً
اخمو به خود می گیرم و غیرمستقیم به او حالی می کنم که دلم نمی خواهد یکبار دیگر
در حوالی خانهً عثمان ببینمش.
·
همه اعضای
طایفه عثمان زنباز و عیاشند.
·
داداش از باغ
می آید.
·
بزغاله و
گوسفندها را به همراه آورده است.
·
·
دلم برای
بزغاله خیلی تنگ شده است.
·
·
پیشانی ام را
به پیشانی اش می چسبانم و پوزه اش را می بوسم.
·
داداش وضو می
گیرد و شروع به خواندن قرآن می کند.
·
کنارش گوشهً
حیاط می نشینم و به دیوار کاهگلی حیاط تکیه می دهم.
·
تنها متکای
موجود در حیاط پشت داداش قرار دارد.
·
زیر چشمی
نگاهم می کند.
·
انه که نیست،
می پرسد:
·
«چه خبر؟»
·
«هیچی! یک
میلیون آدم آمده بودند تا شوهر دادن دختر حسنعلی را به دکتر تماشا کنند.»
·
با بی اعتمادی
خاصی می گویم.
·
می خواهم
واکنشش را بررسی کنم.
·
داداش آه می
کشد و می گوید:
·
«خدا یک همچو
ازدواجی را نصیب ابن ملجم هم نکند.»
·
می پرسم:
·
«چرا؟ مگر چی
شده بود؟»
·
«دختر حسنعلی
حتما رفته مطب دکتر برای سوزن زدن.
·
او هم حتما
دست به پر و پاچه اش زده.
·
خوب جوان است،
دیگر.
·
چه کند، خوشش
آمده و دعوت به خانه کرده تا دور از چشم زن دکتر ...»
·
داداش حرفش را
قطع می کند.
·
«بزاز چلقوز امروز
خیلی به دست و پا افتاده بود.
·
ظاهرا او دکتر
را غافلگیر کرده و همه مردم شهر را خبر کرده است.»
·
می گویم.
·
«بزاز، پفیوزی
بیش نیست.
·
از حسودی به
دکتر حتما دارد دق می کند.
·
دختر حسنعلی
احتمالا محلش نگذاشته و او دنبال بهانه می گشته که با یک تیر دو نشان بزند.»
·
«دو نشان؟»
·
می پرسم و با
کنجکاوی منتظر جواب می مانم.
·
داداش خیلی
عصبانی است.
·
نه چای می
خورد، نه چپق می کشد و نه حتی می تواند با خیال راحت قرآن بخواند.
·
«آره دو نشان
با یک تیر!
·
از یک طرف می
خواهد از دختره انتقام بگیرد و از طرف دیگر می خواهد آبروی حسنعلی را بریزد و از
عقاب آباد فراری اش دهد و خانه اش را به چندر
غازی تصاحب کند.
·
پفیوز بی شرف.
·
زن و دختر خود
دیوثش جنده اند و حالا افتاده به باصطلاح حفظ آبروی انسان های شریفی که مجبورند
برای درآوردن خرج زندگی خانواده شان، آوارهً تهران شوند و دختر بیچاره خود را تنها بگذارند.
·
رمالان دوست
نما بدتر از دشمنان خونخوار آدمی اند.
·
یادت باشد.
·
فریب ظاهر
اینها را نخور.
·
اینها برای
چندرغازی مادر و خواهرشان را هم می فروشند.
·
حسنعلی بدبخت.
·
چه کار می تواند
بکند، حالا.
·
یا باید دست
به انتحار بزند و یا دار و ندارش را مفت و مجانی بفروشد و آوارهً ولایت غربت شود.»
·
داداش می گوید
و دست در جیب کتش می کند تا دستمالش را در آورد و اشکش را خشک کند.
·
«دکتر که یک
زن داشت، هر روز کتکش می زد.
·
حالا که دو تا
زن دارد، خدا می داند، چه بلائی سر آنها خواهد آورد.»
·
می گویم، تا
موضوع را عوض کنم.
·
«دکتر فردا
دختر حسنعلی را طلاق می دهد.
·
مهریه اش
چندرغازی بیش نیست.»
·
داداش می گوید
و پا می شود و از خانه بیرون می رود و من نمی دانم کجا می رود.
·
یک هفته بعد حسنعلی
از تهران به عقاب آباد می آید.
·
انگار سایه ای
از خویشتن خویش است.
·
سرافکنده، شرمگین، خرد و خراب.
·
·
هرازگاهی در
خیابان می بینمش.
·
دلم می خواهد
مثل بزغاله ام بغلش کنم، پیشانی ام را روی پیشانی اش بگذارم و زار بزنم.
·
می خواهم ابراز
همدردی کنم.
·
می خواهم در اندوهش شریک باشم.
·
چه انسان شریفی
است.
·
ولی این کردوکارها
فقط در عالم خیال امکان پذیرند و نه در عالم رئال.
·
حتی نمی توانم
سلامش دهم.
·
وقتی می بینمش
نگاه اندوهگینم را به زمین می دوزم و شرم زده از کنارش می گذرم.
·
احساس می کنم،
که نه آبروی او، بلکه آبروی من است که برباد رفته است.
·
حسنعلی دار و
ندارش را در فرصت کوتاهی می فروشد.
·
دختر مطلقه اش را بر
می دارد و راهی تهران می شود.
·
در تهران کسی
او را نمی شناسد.
·
می تواند مثل
همهً آدم ها در خیابان ها سربلند راه برود.
·
خانه اش را
بزاز خریده است.
·
بزاز حالا دو
خانه دارد و یک زن.
·
پسرانش نیز
بسان خودش پفیوزند.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر