فروغ
فرخزاد
(1313
ـ 1345)
(1934
ـ 1966)
·
و چهره ی شگفت
·
از آن سوی دریچه به من گفت:
·
«حق با کسی است که می بیند.
·
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
·
اما خدای من
·
آیا چگونه می شود از من ترسید؟
·
من، من که هیچگاه
·
جز بادبادکی سبک و ولگرد
·
بر پشت بام های مه آلود آسمان
·
چیزی نبوده ام
·
و عشق و میل و نفرت و دردم را
·
در غربت شبانه ی قبرستان
·
موشی به نام مرگ
جویده است.»
·
و چهره شگفت، با آن خطوط نازک دنباله دار سست،
·
که باد طرح جاری شان را
·
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
·
و گیسوان نرم و درازش
·
که جنبش نهانی شب می ربودشان
·
و بر تمام پهنه ی
شب می گشودشان،
·
همچون گیاه های ته دریا
·
در آن سوی دریچه روان بود
·
و داد زد:
·
« باور کنید
·
من زنده نیستم»
·
·
من از ورای او تراکم تاریکی را
·
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
·
می دیدم، آه ولی او،
·
او بر تمام این همه می لغزید
·
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
·
گویی که حس سبز درختان بود
·
و چشم هایش تا
ابدیت ادامه داشت.
ادامه دارد.
ویرایش از
تارنمای دایرة المعارف روشنگری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر