محمود درویش
سربازی در رؤیای زنبق های سفید
برگردان تراب حق شناس
سرچشمه:
مجله هفته
·
در رؤیای زنبق های سفید است،
·
در رؤیای شاخه زیتون،
·
در رؤیای سینه پر سخاوت دلبرش در شب.
·
گفت، در رؤیای پرنده ای است،
·
در رؤیای گل لیمو.
·
رؤیایش را با فلسفه در نمی آمیزد
·
و اشیاء را نمی فهمد، مگر آنطور که حس شان می کند و می
بوید.
·
به من گفت:
·
«می فهمم که وطن
·
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
·
و شب به خانه بازگردم.»
·
از او پرسیدم:
·
«سرزمین چی؟»
·
گفت:
·
«آن را نمی شناسم
·
و حس نمی کنم که پوست و نبض من است،
·
آنطور که در شعرها می گویند.»
·
ناگهان، سرزمین را دیدم
·
آنطور که مغازه ها، خیابان ها و روزنامه ها را می بینند.
·
پرسیدم:
·
«آن را دوست داری؟»
·
گفت:
·
«عشقم همچون گشت و گذار
کوتاهی است
·
یا جامی از شراب
·
یا لحظه ای عشقبازی.»
·
«حاضری به خاطر آن بمیری؟»
·
«هرگز!
·
کل پیوندهایی که مرا با سرزمین ربط می دهد
·
مقاله آتشینی است، یا سخنرانی ئی.
·
به من آموخته اند که به عشق آن عشق بورزم
·
و هرگز احساس نکرده ام که قلب آن قلب من است
·
هرگز گیاه و ریشه های گیاه و شاخه ها را نبوییده ام.»
·
«پس چگونه بود عشق آن؟
·
آیا سوزان بود مثل خورشید، مثل حسرت؟»
·
رو در روی من ایستاد و گفت:
·
«وسیله من برای عشق تفنگ
است
·
و بازگشت اعیاد از خرابه های کهن
·
و سکوت مجسمه ای باستانی
·
که زمان و هویتش گم شده است!»
·
از لحظه وداع مادرش سخن گفت که
·
چگونه در سکوت می گریسته،
·
آنگاه که او را به جبهه جنگ می برده اند.
·
گفت که صدای سوزناک مادرش
·
آرزوی نوینی زیر پوستش حک می کند:
·
·
«ای کاش کبوتر در وزارت
دفاع بزرگ شود
·
ای کاش کبوتربزرگ شود!»
·
پکی به سیگار زد و سپس
·
چونان که گویی از باتلاق خون می گریزد، گفت:
·
«در رؤیای زنبق های سفید
بودم
·
در رؤیای شاخه زیتون
·
در رؤیای پرنده ای
·
که بامداد را در آغوش می گیرد،
·
روی شاخه لیمو.»
·
«و چه دیدی؟»
·
«دیدم نتیجه کارم را
·
که خاربنی سرخ بود
·
منفجرش کردم در ماسه ها، در شکم ها، در سینه ها»
·
«و چقدر کشتی؟»
·
«سخت است بشمارم
·
اما به من تنها یک مدال دادند.»
·
با لحنی خشن، از او پرسیدم:
·
«خب، دست کم یکی از کشته
ها را برایم توصیف کن!»
·
کمی جا به جا شد، به روزنامه تا شده اش دستی کشید و
·
آنطور که گویی به ترانه ای گوش می دهد گفت:
·
«همچون خیمه ای بر ریگزار
فرو افتاد
·
و با ستاره در هم شکسته همآغوش شد.
·
بر پیشانی گسترده اش تاجی از خون بود
·
بر سینه اش مدالی نبود
·
زیرا جنگیدن نمی دانست.
·
به نظر می رسد یا کشاورز بود یا کارگر یا فروشنده ای
دوره گرد
·
همچون خیمه ای بر ریگزار فرو افتاد و مرد.
·
بازوهایش مثل دو جدول خشک از هم باز بودند
·
و وقتی در جیب هایش گشتم
·
تا اسمش را بیابم، دو عکس دیدم
·
یکی از همسرش
·
و دیگری از بچه اش.»
·
·
پرسیدم:
·
«غمگین شدی؟»
·
·
در حرفم دوید و گفت:
·
«محمود، دوست من،
·
غم پرنده سفیدی است
·
و به میدان جنگ و سربازان نزدیک نمی شود.
·
·
سربازان اگر غمگین شوند گنهکارند
·
من آنجا ابزار پراکندن آتش و مرگ بودم
·
که فضا را به پرنده ای سیاه بدل می کرد.»
·
·
از عشق اولش برایم گفت
·
و سپس
·
از خیابان های دوردست
·
و از واکنش های پس از جنگ
·
از عربده کشی بلندگوها و روزنامه ها
·
در حالی که سرفه اش را در دستمالش پنهان می کرد
·
·
از او پرسیدم:
·
«آیا همدیگر را خواهیم
دید؟»
·
·
گفت:
·
«در شهری دوردست»
·
·
و وقتی چهارمین جامش را پر کردم
·
به شوخی گفتم:
·
«می روی، وطن چی؟»
·
·
گفت:
·
«ولم کن.
·
من در رؤیای زنبق های سفیدم
·
در رؤیای خیابانی طرب انگیز و منزلی روشن
·
من خواهان قلبی پاکم، نه باروت تفنگ
·
من خواستار روزی آفتابی ام، نه لحظه پیروزی
·
دیوانه وار، فاشیستی
·
من خواستار کودکی خندانم که به روز لبخند می زند
·
نه قطعه ای از ماشین جنگی.
·
آمدم طلوع خورشید ها را ببینم
·
نه غروب آنها را»
·
·
با من خدا حافظی کرد،
·
زیرا در جستجوی زنبق های سفید بود،
·
در جستجوی پرنده ای که بامداد را در آغوش می گیرد،
·
بر فراز شاخه زیتون
·
زیرا اشیاء را نمی فهمد
·
مگر آنطور که حس شان می کند و می بوید شان.
·
·
گفت، می فهمد که وطن
·
یعنی که قهوه مادرش را بچشد
·
و شب در امنیت کامل به خانه بازگردد.
پایان
ویرایش از تارنمای دایرة المعارف روشنگری
ربابه
·
«سربازی در رؤیای زنبق های
سفید»، شعر رئالیستی فوق العاده ای است
·
این شعر فقط می تواند راجع به «دوست» یهودی محمود درویش
باشد
·
این شعر در عین حال از بینش فلسفی و انسان شناسی و
روانشناسی ژرف محمود پرده برمی دارد
·
در این شعر معیارهای ارزشی و ایدئال های شبه فاشیستی
حریف با دقتی ستایش انگیز تشریح می شود که مو بر تن هر هومانیستی سیخ می کند
·
ما فکر نمی کردیم که محمود از چنین ژرفا و غنای نظری
(فلسفی) برخوردار باشد.
·
·
ایکاش حریفی به تحلیل دیالک تیکی این شعر مبادرت ورزد.
·
چون این شعر هم بلحاظ نظری (تئوریکی) و هم بلحاظ
سوسیولوژیکی ـ پسیکولوژیکی حاوی و حامل اندیشه های ارزشمندی است
·
حریف لبنانی اما این شعر را یا اصلا نفهمیده و یا خود
همان ایدئال های سرباز را نمایندگی می کند
·
این شعر نه در مدح دوستی، بلکه در آناتومی ایدئولوژیکی و
پسیکولوژیکی دشمنی است
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر