۱۳۹۹ اسفند ۲۱, پنجشنبه

قصه های من در آوردی (۵)

 Mädchen Kleid mit Volants, Boho-Stil ELFENBEIN BEDRUCKT

جینا روک پاکو

(۱۹۳۱)

 

برگردان

میم حجری

 

 

·    استفانی از پله ها بالا می رود و در خانه لب پنجره می نشیند و به بیرون می نگرد.

 

·    بالاخره پدر از اداره به خانه برمی گردد.

 

·    «سلام استفانی!»، پدر می گوید.

·    «امروز چه کارها کرده ای؟»

 

·    «من؟»، استفانی می گوید.

·    «آخ!

·    امروز حیوانی را دیدم.

·    در طبقه همکف ساختمان حیوانی سکونت دارد.

·    نه عنکبوت و یا امثالهم، بلکه یک حیوان بزرگ.

·    حیوانی که من قبلا هرگز ندیده بودم.

·    او در زیر پنجره طبقه همکف در غارواره ای زندگی می کند.

·    به ظاهر، غار کوچکی است.

 

·    اما در واقع، تا اعماق دیوار ادامه می یابد.

 

·    اگر روزی خواستی به آنجا بروی بهتر است که مرا صدا کنی تا من با تو بیایم.

·    و گرنه بی شک تو را گاز خواهد گرفت و یا ضربه ای بر تو وارد خواهد ساخت.

·    این حیوان شاخی بر سر دارد، شاخی بسیار تیز و برنده!

·    دندان هایش هم خیلی تیزند، به خنجر شباهت دارند.

·    وقتی که دهنش را فراخ باز می کند، دندان هایش دیده می شوند.

 

·    در پاهایش هم چنگ هائی دارد، که زیر پشم قهوه ای رنگش پنهان شده اند.

 

·    این حیوان، هیولای بسیار خطرناکی است!

·    مرا می شناسد.

·    وقتی که من سوت می زنم، بیرون می آید.

 

·    من به او پاستیل و آب نبات هم می دهم، اما نسبت به بقیه آدم ها بی رحم است.

 

·    شبها، وقتی که همه در خواب هستند، از نرده پلکان ها پائین می لغزد.

 

·    از این کار خوشش می آید.

 

·    خودش به من گفت.

 

·    اما او در واقع، حیوان غمگینی است.

 

·    برای اینکه همیشه تنها ست.

 

·    در تمام طول عمرش، کسی به چشمان او نگاه نکرده است.

 

·    برای اینکه از او ترس دارند.

 

·    نگاه نرم و مهربانی دارد، که مرا یاد نگاه ئولا می اندازد، ئولائی که در شهر قبلی با من دوست بود.

·    البته غیر از من، کسی از این مسئله با خبر نیست.

 

·    این حیوان هم فقط با من رابطه دوستی دارد.

·    نسبت به بقیه بی رحم است.»

 

·    «پس ماجرا از این قرار است!»، پدر می گوید.

·    «استفانی، وقتی که تو بزرگ و بالغ شدی، بی شک قصه گوی بزرگی خواهی شد!

·    اما تا آن زمان، بی تردید، دوستان همبازی خواهی یافت.

·    شاید به همین زودی ها.

·    برای اینکه فردا مستأجرین جدیدی به ساختمان بغلی می آیند!»

 

·    «واقعا؟»، استفانی می پرسد.

 

·    استفانی شب در خواب می بیند که خانه همسایه از دختر و پسر پر است.

 

·    اما خود او بیرون از خانه است، در خانه بسته است و او نمی تواند وارد خانه شود.

 

·    صبح روز بعد، کامیون اسبابکشی جلوی خانه همسایه توقف می کند.

 

·    مرد و زنی اسباب خانه خود را از کامیون خالی می کنند و همراه با آنان دو دختر و یک پسر است.

 

·    پسرک همسن استفانی است و هنگام ظهر در بالکن خانه همسایه ایستاده است و یک بار نگاهی به سوی استفانی می اندازد.

 

·    پسرک مهربان به نظر می رسد، اما ناگهان سرش را برمی گرداند و می رود.

 

·    «بعضی بچه ها را من روی هم رفته نادیده می گیرم»، استفانی به خرس اسباب بازی اش می گوید.

·    «من با هر کسی سر صحبت باز نمی کنم.

·    فقط بچه های خاص به دوستان خاص احتیاج دارند.

·    بی دلیل نیست که من در سه سالگی سوت زدن یاد گرفته ام و در پنج سالگی اسب ربایی.

·    از آخرین اسب ربایی من چند سال می گذرد؟

·    آری، یادم می آید، در فصل پائیز بود.

 

·    اسب سیاه کوچکی بود، به نام هوپل پوپ.

·    با همین اسب بود که تا برلین راندم و آنجا کیک فوت آور درست کردم.

·    کیک خوشمزه ای بود.

·    من الگوی پارچه با چهار سوزن را بلدم و لازم ندارم که به مدرسه بروم.

·    علتش استعداد خارق العاده من است، به قول پدرم.

·    شاید روزی نشستم و کتابی نوشتم، اگر حوصله داشتم.

 

·    در باره چیزهائی خواهم نوشت که در سیر و سیاحتم به دور جهان دیده ام و تجربه کرده ام.

 

·    برای اینکه پدر من شاه کولی ها و مادرم ملکه کولی ها ست.

 

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر